سلام آقای احمدی نژاد. دوست داشتم با شما صریح و بی پرده سخن بگویم. از همین رو این مطلب را برایتان نوشتم. چهارسال گذشت... انتخاباتی دیگر... عده ای دست به تخریبتان زدند. می گفتند شما اگر رئیس جمهور شوید، پیاده روهای خیابان را پرده خواهید کشید و حتی پارک ها را به صورت زنانه و مردانه جدا خواهید نمود در بسیاری اماکن عمومی حائلی به وجود خواهید آورد برای تفکیک جنسیتها. در تخریب شما مایه گذاشتند و می خواستند چهره شما را متحجر نشان دهند. موافقان اینان هم دوست داشتند کسی در جایگاه ریاست جمهوری بنشیند که آزادی!!! شان را تامین و تضمین کند. آنان حس می کردند با وجود شما نمی توانند به این به اصطلاح آزادی و در اصل ولنگاری و روابط ناصحیح دست یازند و به این امور منافی عفت و غیرت ادامه دهند... پس از حضور مردم در صحنه... یا بهتر بگویم حضور پرشور مردم در صحنه که مجددا مهر تاییدی زدند بر فعالیت ها و خدماتتان به مردم و علی الخصوص به محرومین، در یک رفراندم عظیم و با مشارکت بالا، دست به جر زنی های سیاسی زدند و ماجراهایی بوجود آوردند که کام ملت و رهبر را تلخ و فضای کشور را غبار آلود ساختند...خودتان بهتر واقفید بر آنچه گذشت... خلاصه فتنه گذشت، شما نه تنها رئیس جمهور کسانی که به شما رای دادند بودید، بلکه رئیس جمهور آنانی هم که به شما رای نداده بودند نیز شدید. الحق و الانصاف شاید کمتر شخصی به پرکاری و پرتلاشی و استقامت شما باشد و همه به آن اذعان کرده و هیچ شکی در آن نیست. همانگونه که مقام عظمای ولایت بر این نکته تاکید کرده اند که شما دولت خدمتگذارید و فعالیت های کم نظیرتان در یارانه ها و مسکن مهر و سهام عدالت و ... خدمات شایانی بود بر محرومین و عامه ملت ایران. در اینجا میخواهم با شما از مسئله ای به نام حجاب و عفاف سخن کنم که سالیان سال است مظلوم واقع شده است و دولتهای پیشین روی خوشی بدان نشان ندادند و در تنگناهای بسیاری قرار گرفت. ولی تازگی ها به نظر می رسد شما نیز... ادامه مطلب... «هو الحی» سلام خدای مهربانم. همانگونه که خودت خوب می دانی، پروردگاری و ما همه آفریده هایت هستیم. ما را به وجود آوردی از خاک در کنار روحی که در آن دمیدی ما را از نبودیت، بود کردی. ملائک را به سجده بر من فرمان دادی و در بهشتت ساکنم نمودی. من نیز در تحیر از این هم فر و شکوه و حیران از این جبروت. چندی گذشت تا انجام خبطی موجبات اخراجم از درگاهت را فراهم آورد و در زمین متبعدم نمود. اما بزرگی ات تا آن اندازه بود که موجبات حیاتم را در این تبعیدگاه نیز فراهم آورد، هرچند آنجا کجا و اینجا کجا، اما در این سکونت گاه موقت نیز رهایم نکردی. نعمتهایت را در اختیارم قرار دادی و آنی روزی ام را قطع ننمودی. تمام امکاناتی که می باید و حتی فراتر از آن به وجود آوردی تا اسباب آسایشم فراهم گردد. مادیات را از ریز و درشت به پایمان ریختی. خداوند مهربان از همه بذل عنایت هایت سپاسگذارم و شاکر و زبانم قاصر از وصف عظمت موهبتهایت. اما... حق داری، به خودت سوگند حق داری. همیشه اینگونه بوده ایم، ناسپاس و مغرور و همیشه از چیزی گلایه داشته ایم و هر بار از یک کمبود سخن گفته ایم در برابر اینهمه بودها... مجلس/رئیس جمهور کشورمان صبح امروز (چهارشنبه) جهت پاسخگویی به سوالات 10 گانه نمایندگان مجلس شورای اسلامی در صحن علنی مجلس حضور یافت و به این سوالات پاسخ داد. پلکهایم سنگین شده اند... سرم بی اراده فرود می آید و همزمان چشمانم بسته می شود. دوباره سر راست میکنم... دور و اطراف را نظاره می کنم ... انگار دست بردار نیست و باز خستگی دارد چیره می شود. اما نه باید بیدار بمانم. بر می خیزم از جا، اسلحه را از روی زانوان برداشته و بر دست می گیرم. شروع می کنم به راه رفتن تا شاید این دقایق را تاب آورم. شروع به حرکت میکنم و همتراز و در یک خط مستقیم قدم بر میدارم. عقب گرد می کنم و مسیر رفته را باز می گردم.در طول مدتی که قدم رو می روم یاد تنها شعری که از مادر حفظ هستم می افتم.زمزمه می کنم؛ مادر، مادر، مادر، شبی دیگر، به کنار منه جان بر لب باش اشک بر گوشهء چشمانم تجمع می کند... دیگر طاقت نمی آورد ... از گونه هایم سقوط میکند... چشمان خیسم را به جاده ای در دوردست میدوزم و چراغ خودروهایی که نقطه نقطه، خطی از نور ایجاد کرده اند بر پهنای کویر را نظاره می کنم. وه که چه زیباست، شکافی که این نور مصنوع بر دل شب ایجاد نموده. به فکر فرو می روم؛ آیا آن عابران و مسافران مرا می بینند؟ آیا اصلا مرا تصور میکنند که سربازی بر پست نگهبانی دارد به آنها می نگرد؟ از سر بیخوابی دیگر نایی نمانده ندارم که حتی پلکهایش را باز نگاه دارد؛ اما اراده ای قوی مانع می شود مرا و باید پاسداری نمایم از میهن و از سرزمین و از پادگانم. و اینها شعار نبوده و نیست، اعتقادم همینست. ثانیه ها نمی گذرد، آرام آرام و صبور می خواهند زجرت دهند. گویی زمانه هنگ کرده و میخواهد کلافه ات کند. زجر کش می شوی در تماشای عبور ثانیه ها... صدای خش خش می آید. رشته افکارم پاره شده. اسلحه را روی تک تیر گذاشته و محکم می گیرمش در بین دستانم. زل می زنم در ظلمت شب، ادامه مطلب... سکوت و آه و بیخوابی... در این شب های ظلمانی بتو خو کرده این قلبم...ز هجرت گریه سر کردم به امیدت شدم راهی...که آیم بهر همراهی ولی هر سو نظر کردم...ز هرجایی گذر کردم گناهم چیست ای جانان؟... که دور افتادم از یاران بیا بس کن فراق ای جان ... پر از اشکست این چشمان پ.ن: - از دوستانی که نظر گذاشتن معذرت میخوام. یه لحظه دستم خورد اشتباهی حذف شد.:( پس از این بازار داغ چهارشنبه سوری، امروز تصاویر گروهی از جوانانی را دیدم که بر اثر انفجار مواد محترقه دستهایشان قطع شده، صورتهاشان سوخته و تن و بدنشان آسیب دیده بود. بعضی ها نیز جانشان را از دست داده بودند. تا چشمم به عکس ها می افتاد سریع می بستمشان و یا صورتم را کنار می کشیدم تا نبینم این صحنه های تاسف بار را. گروهی دیگر نیز رفتند و دست و پا و سر و صورتشان را از دست دادند و یا حتی جانشان را.اما به گونه ای دیگر. درست است که هر دو گروه آسیب بدنی دیده و لطمه جانی خورده اند، اما این دو گروه در یک چیز تفاوت دارند. آری تفاوت؛ تفاوتشان در هدفشان است. در آرمانشان و در راهی که برگزیدند. لحظه ای تامل کن بر این تصویر، و تصور کن تصویر جوانی را که جراحت برداشته در چهارشنبه سوزی که شرم دارم تصویرش را در کنار این پیکرهای پاک قرار دهم. و مقایسه کن نوع نگاهت را با هر دو تصویر... هرگاه پیکر شهیدی را می بینیم رو بر نمی گردانیم. فرو میرویم در جراحت هاشان، چه زیبا با خدا عشق بازی کرده و پرکشیدند سوی پروردگارش در حالی که هم خدا از انها راضی بود و هم آنها خدا. جگرت باید بسوزد. مگر می شود این ها را ببینی و آرام آرام بغضت نگیرد؟ مگر می شود؟ در چشم های خونین صیادی که سالها به دنبال این بود که خود صید شهادت شود فرو روی و گوشهء چشمهایت نمناک نشود؟ آیا می شود سید شهیدان اهل قلم را نظاره کنی و...؟ بگذار بسوزد که دارد خوب می سوزد. نه از سخنان من که این تصاویر خود روضهء مظلومیت اند. و اگر تو نیز شیعه باشی و ادعای شیعه بودن داشته باشی، یک آرزوی بزرگ نیز داری پس از ظهور حضرت ولیعصر(عج) و آن نیز شهادت است. مگر نه اینست که می گوییم یا لیتنا کنا معک؟ پس روحت را و جانت را در راه خدا تقدیم امامت نما. و در پایان، از رهبر معظم انقلاب، خطاب به امام زمان علیه اسلام: «ای سید ما، ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدیم. آنچه باید گفت هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان نا قابلی دارم ... جسم ناقصی دارم ... اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید. همه این ها رو من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد. این ها هم نثار شما باشه» پ.ن: مردم ما از گذشته دور در حفظ ارزش حجاب و عفاف و ناموس پرستی شهره بوده اند همواره در مقابل بی حیایی ها به پا خواسته اند و با اهدای جانشان انقلاب نمودند و از استبداد و نامردی رضا خان ها رهایی یافتند تا عقایدشان بماند. وصیتامه هاشان پر است از گفته هایی که موید این مدعاست: و آخرین پیام من به شما خواهران این است، که حجابتان کوبنده تر از خون من و هزاران شهید دیگر است و حجابت و حجابت ثمره این خون هاست، سعی کنید در حفظ آن کوشا باشید. و اما خواهر، حجاب تو خطر ناک تر است از سلاح من برای دشمن، و باید مرگ به صورت شهادت را بلاشرط قبول نماییم. نبردهای خونین بر سر حفظ حریم عفاف پایان یافت. اما نبردی دیگر در گرفت. جنگ شاید از جنس آن جنگ نبود اما هدف یکی بود؛ حجاب. غرب همه جانبه و شدیدتر در جبهه جنگ نرم و تهاجم فرهنگی با تمام سپاهیانش هجوم آورد، سنگرهایش را پشت مرزمان نچید، بلکه نبرد را به خانه ها کشید. ماهواره ها و تلوزیون و مجلات و ... بسیج شدند تا به زانو درآورند حیا را و به زنجیر کشند چادرها را و استیلا یابند بر عفتمان. و الگوی جامعه را تغییر داده و بی حجابی را ترویج نمایند و تنها راه پیشرفت تمدن مشرق زمین را در نوع پوشش آن دانستند و رهایی از حجاب. ما خون بهای شهدایمان را می خواهیم. چه دارد بر سر حجاب فاطمی می آید؟ چرا کسی فریادهایمان را نمی شنود؟ «هیچ یک از مسئولان به فکر حل کردن و پیدا کردن راه حل برای این مشکل نبوده و به نظر میرسد دیگر با کار فرهنگی نمیتوان جلوی بدحجابی در جامعه را گرفت و فکر میکنم برای حل این مسأله باید خونهای پاکی ریخته شود تا این معضل از جامعه ما ریشه کن شود.» شما را به خدا ...؛ استخوان در گلو ، خاری بر چشم و شمشیری بر سینه دلسوزان نباشید. ما نباید از پا بایستیم. باید به وظیفه خویش در حد جان عمل نماییم ولو به تنهایی. باید دوباره به پا خاست. روزهای سخت کشف حجاب را به یاد آورید. ما پیروز شدیم. حق با ماست و حق همیشه پیروز است... پ.ن: حاج آقا اجازه دهید گفت وگو را از ماجرای ورود به حوزه و طلبه شدن شما آغاز کنیم. تقدیر الهی این بود که من به سمت حوزه و طلبگی بیایم. 9 سالم بود که به تشخیص ناظم مدرسه مان پیش نماز شدم. در سن 9 سالگی امام جماعت شدید؟ مگر می شود؟! امام جماعت دانش آموزان مدرسه بودم. کسانی که به من اقتدا می کردند، بین کلاس های اول تا پنجم بودند. یادم می آید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین یکی دیگر از دانش آموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از« اهدناالصراط المستقیم »خواندم. جالب این بود که بدون تکبیرة الاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود! نخستین حوزه ای که در آن درس خواندید، کدام بود؟ ابتدا در محضر سیدی که جامع المقدمات می گفت، درس خواندم، اما بعد از مدتی همه محصلان به همراه استاد تصمیم گرفتیم دنبال استاد بهتری برویم تا آنکه مسجد لرزاده را به ما معرفی کردند و رفتیم آنجا. آن روزها کار هم می کردید؟ بله همزمان با خواندن درس طلبگی در بازار تهران با ماشین تحریر کار می کردم. در اصل میرزا بنویس بودم و کاملا به کارم تسلط داشتم. با آنکه نوجوان بودم، پالتوی بلندی می پوشیدم و عرقچین بر سر می گذاشتم، مثل مردهای 50 یا 60 ساله، برای همین همه به من آقا میرزا می گفتند. آن روزها مرحوم شیخ علی اکبر برهان در مسجد لرزاده تدریس می کردند. هر روز صبح، قبل از اینکه سر کار بروم، نزد ایشان می رفتم و درس می خواندم تا آنکه اواخر کتاب «سیوطی»، عشق طلبگی عجیب به سرم زد و تصمیم گرفتم بازار را رها کنم و تمام وقت در حوزه بمانم. خانواده تان از طلبه شدنتان راضی بودند؟ پدرم اصلا موافق نبود. بستگان هم دائم نصیحت می کردند که تو باید کار کنی و خرج پدرت را بدهی، اما من عاشق بودم و انگار گم شده ای داشتم. عشق عجیبی بود. وقتی طلبه ها را می دیدم، با خودم می گفتم: خدایا! می شود من هم طلبه شوم؟ پدرتان چطور راضی شد؟ راضی نشد. برای آنکه با خیال راحت طلبه شوم، رفتم نزد مرحوم آیت ا… شاه آبادی که استاد امام خمینی (ره) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. همان روزها در عید 17 ربیع الاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین بستگان پیچید. شب که به خانه رفتم، برای آنکه پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه می کردم، شیرین ترین گریه های عمرم بود. بهترین شبهای زندگی من همان شب ها بود که تازه معمم شده بودم. در نهایت پدرتان راضی شدند؟ همان شب از ترس آنکه پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیت ا… برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال 63 قمری، یعنی 1321 شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشک ها به او گفتند چند ماهی به مکانی در 12 فرسخی تهران بروند. ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم.استاد در آن روستا شب ها چراغ فانوس روشن می کرد و درس می داد. نماز شب طلبه ها ترک نمی شد. چه سالی از تهران به قم مشرف شدید؟ همان سال به قم رفتم، مدرسه فیضیه را بلد نبودم. از چندین نفر سؤال کردم. حال و هوای آن روزهای قم بسیار عجیب بود. صبح ها طلبه ها عمامه به سر دسته دسته در حرم حضرت معصومه (سلام ا…علیها) با هم مباحثه می کردند. آنقدر عاشق درس و بحث بودم که شب عید برخلاف همه طلبه ها در قم ماندم و به تهران نرفتم. عید داخل حجره تنها نشسته بودم و درس می خواندم. موقع شام چند تخم مرغ نیمرو کردم و یادم افتاد الان طلبه های دیگر با خانواده نشسته اند و پلوی شب عید می خورند، اما با خودم حرف می زدم و دائم می گفتم نیمروی قم بهتر از پلوی تهران است. واقعا عاشق درس بودم. و چه سالی ازدواج کردید؟ سال 67 قمری (1325 شمسی) ازدواج کردم و دو سال بعدش درس خارج را خواندم. آن روزها نزد آقا سیدمحمدتقی خوانساری (ره) می رفتیم و نماز را پشت سر ایشان می خواندیم. من در طول عمرم، از نظر کیفیت، نماز جماعتی بهتر از نماز آقا سیدمحمدتقی خوانساری ندیدم. نماز بارانی که ایشان خواند، بسیار معروف است. وقتی ایشان نماز خواندند، باران گرفت و رودخانه های خشک لبریز آب شد. آن روزها خرج زندگی را چطور تأمین می کردید؟ مشکلات بسیاری داشتم. کتاب می فروختم و حتی پول قرض می کردم. یادم است گاهی حتی دو زار پول نداشتم که حمام بروم، به همین خاطر اول از حمامی اجازه می گرفتم و اگر قبول می کرد، نسیه دوش می گرفتم.بعد از فوت آیت ا… خوانساری، عذری برایم پیش آمد و مجبور شدم به تهران برگردم.وقتی از قم بازگشتم، ابتدا قصدم آن بود که به بازار بروم و بازهم میرزا بنویس شوم. البته همراه با کار به طور افتخاری و رایگان منبر بروم و کارهای تبلیغی کنم. عده ای از دوستان گفته بودند شیخ محمد حسین زاهد (ره) در مسجد امین الدوله تهران دست تنها است و نیاز به کمک دارد. به پیشنهاد آقای حق شناس، از علمای بزرگ تهران، به مسجد امین الدوله رفتیم و درست پشت سر ایشان ایستادم و نماز خواندم. بعد از نماز از آقای حق شناس خواستند منبر بروند، اما ایشان مرا نشان دادند و گفتند: امشب ایشان منبر می روند. حالا من برای نخستین بار بود که به این مسجد آمده بودم. بالای منبر رفتم چند مسئله شرعی گفتم و برخی از صفات مؤمنان را بیان کردم، شیخ هم داخل محراب نشسته بود و زیر لب طیب ا… می گفت.فردای آن شب، آقای حق شناس مرا دید و گفت، شیخ محمدحسین زاهد بسیار منبر شما را پسندیده و درخواست کرده است در اداره حوزه و مسجد کمکش کنید. آقای حق شناس آن روز به من گفت شیخ تا حالا به هیچ کس غیر از شما طیب ا… نگفته است؛ به هر حال کار خدا بود. از آن به بعد شبها به مسجد می رفتم و حدیث و مسئله شرعی می گفتم. بعد از چند وقت شیخ از من خواستند تفسیر قرآن بگویم و من کلاس های تفسیر را شروع کردم. بنابراین پس از فوت مرحوم زاهد مدرسه به همت شما اداره شد؟ از سال 75 قمری یعنی سال 1333 شمسی به مدت سه سال فقط کلاس های شبانه داشتیم. بعد از چندوقت با مشورت تعدادی از علما و به دعوت اهالی محل به مسجد ملامحمد جعفر (حوزه علمیه کنونی) آمدم. 52 سال پیش که به این مدرسه آمدم، اینجا یک بنای مخروبه و محل نگهداری خاک زغال و خمره ترشی بود، اما با کمک مردم و اهالی محل و تعدادی از تجار، سر و سامانی به این مسجد دادیم و با تعداد کمی طلبه کار را شروع کردیم. * * * از چهره های درخشان مدرسه مجتهدی می توان به شهید غلامحسین حقانی، شهید محمود قندی، شهید محمدعلی فیاض بخش، شهید محمد بروجردی، شهید محمدجواد تندگویان، شهید مصطفی چمران، حجت الاسلام ناطق نوری، آیت الله محسن خرازی، دکتر غلامعلی حداد عادل، حجت الاسلام محسن کازرونی، آیت الله رضا استادی، آیت الله محمدعلی جاودان و... اشاره نمود. متاسفانه ما همیشه وقتی متوجه خیلی چیزها می شویم که کار از کار گذشته باشد. این بزرگ را وقتی باید بشناسم که... پ.ن: می آیم پای بساط اینترنت و میروم مدیریت وبلاگ. در حال بارگذاری... بیتابم برای مشاهده پیامهای جدید خوانده نشده. نکند حاوی برگزیده شدن مطلب در مجله پارسی نامه باشد؟؟! پیام خصوصی جدید، راستی چند درخواست تبادل لینک داشته ام و چند نفر درخواست دوستی داده اند. آخر کسی نیست بگوید تا به حال به این فکر کرده ای؟ که تمام حرکاتت در بخش مدیریت پرونده اعمالت ثبت و ضبط شده و ملکی جمع آوری می نماید گفتار و کردارت را؟ و امامی حضور ندارد اما آنلاین نظارت دارد بر تمام عملکردت و به پیشگاهش می برند تا امضاءکند. آخر تو شیعه او هستی و سرپرستی ات به عهدهء اوست. مگر نمی دانی امام معصوم علیه السلام از همه امور هستی با خبر است و بر هستی احاطه دارد. اعمالت را به دست امام عصر می دهند و ایشان از اعمال ما با خبر می شود. با دیدن اعمال خیر و نیک ما خوشحال می شوند و با دیدن اعمال شر و گناه ما غمگین می شوند. از شیخ مفید(ره) نقل شده است که ملَکی پرونده اعمال انسانها را دو بار در هفته نزد امام زمان(عج) میآورد و گاهی اوقات حضرت برای اینکه چشم ملک به پروندههایی که اعمال زشت در آن نوشته شده نیفتد، پرونده را به جهتی دیگر میگیرند و آرام آرام گریه میکنند که چرا؟! تاملی کن در اعمالت که آیا مورد قبول حضرتش بوده است؟ آیا لبخند بر گوشه لبان مبارکش نشانده ایم؟ یا چشمان پاکش را نمناک و قلب حضرتش را دلگیر ساخته ایم؟ خواندن بخشی از یادداشت های یک شهید شانزده ساله خالی از لطف نیست. شاید برای لحظاتی ما را به فکر فرو برد که کجاییم و چه می کنیم؛ «گناهان یک روز او عبارت بودند از: • سجده نماز ظهر طولانی نبود. وای بر ما؛ و چه بد است که آب نمیشویم و در زمین فرو نمی رویم. گفتم به دوست از چه نهانی ز دیده ام پ.ن:
از آن ایام شهرداریتان در پایتخت، دورادور می شناختمتان. برایم شخصیت جالب و ساده ای داشتید، بدون هیچگونه سیاست بازی و تکلف سخن میگفتید و می گویید. سال 84 برای ریاست جمهوری آمده و نامزد شدید. اراده ملت تقدیر را به سود شما رقم زد و این بار سنگین را به عهدهء شما گذاشت تا قوه مجریه کشورمان و موتور حرکتمان به دستان شما پیش رود. الحق و الانصاف اگر نگوییم 20 شدید اما نمره قبولی خوبی گرفتید و از شاگردان ممتاز بودید.
تنها مدافعم شدی. مگر چه داشتم که به خود تبریک گفتی خلقت مرا؟
شب و روز، آب و باد و خاک، صبح و شب، خورشید و ماه، دریا و کوه؛ همه و همه را مسخر گرداندی برای رفاهم.
معنویت را نیز در ضمیرمان قرار دادی اما طرز استفاده اش برایمان مجهول بود و نمیدانستیم چگونه از آن بهره جوییم.
پیامبران را برای هدایتمان مبعوث کردی تا بدانیم و بتوانیم از این قوه چگونه بهره گیریم و به تو نزدیک تر شویم، تا بازیابیم آن جایگاه از دست رفته اولیه را.
برای تکمیل هدایت فرستادگانت، امامان را برای راهبریمان انتخاب و بدین وسیله دینی کامل و جامع و کتابی محکم و شیوا و عترتی پاک و مطهر از هرگونه آلودگی، هادیان ما شد. که دیگر بهانه ای برای خطا و انحراف نمانده باشد و دستور دادی بر اینان تمسک جوییم تا از پلیدیها و وسواس شیطان در امان مانیم.
اما راستش یه کار نیمه تمام هست که در حق ما ادا نکرده ای. بزرگ نعمتی که آفریده ای اما به ما عنایت نکرده ای...
اما به خدا این یکی فرق دارد... تا کنون هرچه خواسته مادی بود، اما این یکی مادی نیست؛ و فقط برای خودم نه، بلکه از زبان همه انسانها و حتی حیوانات،
آری حیوانات و در کل تمام موجودات از تو خواهش دارم و مسئلت می کنم که.... ادامه مطلب...
مشروح سخنان احمدی نژاد در مجلس:
من 11 روز خانهنشینی کردم؟ این از آن حرفهاست
طراح سوال من با شاسی فوق لیسانس گرفته!
مادر چون کبوتر، مزنی پر، دو سه روز دگر با زینب باش
مادر بیمارم، شده گریه بر تو کارم، به شفای تو دلخوش دارم
ای همه هست من، مروی تو از دست من، که دگر توان بی مادری ندارم...
میان خلسه ای سنگین دلم شد غرق تنهایی.
یقین دانم به دست توست درمان همه دردم
نشاید رو بگردانی و رانی ام ز مهمانی
نشانت را ندیدم من، چرا این راه گم کردم؟
بریده باد دستی که جدا افتاد از دامان
به پایان آمد این عمر و هنوز آخر نشد هجران؟
- به قول شاعری: جسارتاً شعرم اگه غمین بود، به قول خواجه «خاطرم حزین» بود، دعا کنین که حالمون خوب بشه، تا شعرمون یه ریزه مرغوب بشه.
- این دومین شعر یا همون حرفای دلی پشت مانیتوری بود. اشکال بگیرید خوشحال میشم.
اگر ندیده اید این روزها می توانید خوب از صدا و سیما ببینیدشان و بشنوید حرفهایشان را که چگونه ابراز تاسف می کنند. می گویند: اشتباه کردیم. ارزشش را نداشت. کاش نمیرفتیم بیرون. اگر در خانه می ماندیم اینگونه نمی شد و...
هرگز از راهی که پیمودند پشیمان نبوده و اگر به گذشته بازگردند دلشان می خواهد مجددا چنین سرنوشتی داشته باشند. اصلا آرزویشان همین است. مگر یاران حسین(ع) در کربلا نگفتند که ای کاش چندین جان داشتیم و در راه تو فدا می کردیم و دوباره زنده می شدیم و در راه تو کشته می شدیم؟ اینها السابقون السابقون اند و همینان اولئک المقربون شدند.
- الله عجل لولیک الفرج...
- اللهم الرزقنا توفیق الشهاده...
با تشکیل یک حکومت اسلامی به هدف خود رسیدند، اما مبارزه ادامه یافت و وارد جبهه ای دیگر شد. آن سنگرها را نیز رها نکردند و جانانه ایستادگی کردند برای حفظ دینشان. عده زیادی سرخی خونشان را به سیاهی چادرها ودیعه دادند تا جانشان برود اما ناموسشان بماند.
باید گفت متاسفانه تا اینجا تنها عقب نشستیم. اسلحه ها را بر زمین رها کردیم. و هرکس دست به اسلحه برد زیر گلوله باران دشمنان و تمسخر دوستانی قرار گرفت که تنها اشتراکشان با ما حضورشان اینسوی سنگرها بوده، اما دانسته یا نادانسته در زمین دشمن توپ زده اند.!!! و بازهم ما تنها نظاره کردیم. پیشروی های دشمن ادامه دارد اما اتحاد ما گسسته شده است.
گاهی در اینسو تنها صدای تک تیری شنیده می شود اما در آنسو صدای توپخانه یک لحظه قطع نمی شود.
- برگزیده مجله پارسی نامه.در تاریخ یکشنبه 21 اسفند 90.
لابلای صفحات مطلب جالبی به چشمم خورد. گویا حاج آقا به همه طلبه ها اجازه معمم شدن را نمی دادند. گاهی اوقات حتی به بعضی از طلبه هایی که سالهای بالا درس می خواندند اجازه نمی دادند که ملبس شوند. مثلا اگر در سال 200 نفر آماده عمامه گذاری داشتند ایشان فقط به 20 نفر اجازه می داد. و برای اینکار دلایل مختلفی داشتند. مثلا می گفتند این طلبه با اینکه در درس موفق است اما بیان قوی ندارد و نمی تواند منبر برود و با بیانش در اجتماع تاثیر بگذارد! و ایشان به معمم شدن افراد بسیار توجه داشتند و اجازه نمی دادند افرادی که صلاحیت ندارند معمم شوند.
- روحشان شاد و یادشان گرامی و راهشان پررهرو.
تمام سعی براین است که امتیازات خود را بالا برم و محبوبیتی بسازم از وبلاگ گاهنامه و خودم در این فضای مجازی. دلخوشی ساخته ایم برای خودمان.
تاکنون نگریسته ای بر رفتارت که چه ارسال می کنی؟ یک عالمه spam و هرزنامه به حضور امامت ارسال کرده ای یا رفتارت برگزیده مجله مهدویت شده است؟
می کوشی برای دنیا؟ چه هدفی برای خودت متصور شده ای که تا این حد نزول کرده و با سر در حال سقوط به قعر جهنمی؟ تهمت، غیبت، دروغ و... را کنار بگذار. گناهان کبیره را یکبار بخوان. زمانه زمانه ای نیست که دست روی دست بگذاری. دست بالای دست بسیار است و جمعی آنقدر به تاخت تاخته اند که گوی سبقت را از همه ربوده اند. آنقدر به خیمه گاه نزدیک شده اند که بحالشان رشک برده و حسرتناک غبطه می خوریم. اما هیچ کوششی برای نیل به این آرمان نداریم. بکوش برای لیست برگزیدگان سیصدو سیزده نفره ای که سعادت یارشان است و مقامی می دهند فوق تصور و جایگاهی رفیع و عظیم که رشک می برند جن و انس و ملک بر آن. تا نفس در سینه داری باید بتازی ور نه از جاماندگان از غافله خواهی بود... نکند کبک وار سر بر برف کنی و به سوی گناه گام برداری؟
یکی از بچه های تفحص در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید شانزده ساله را می یابد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.
• زیاد خندیدم.
• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.»
گفتا ز بس که بی ادبی از تو دیده ام
گفتم که توبه کنم از گناه خویش
گفت از تو غیر توبه شکستن ندیده ام
گفتم به اشک دیدهء زارم عنایتی
گفتا که گوهریست که خود پروریده ام
گفتم به دست تو قلم عفو سرمدی ست
گفتا به روی نامه زشتت کشیده ام
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ شنبه 20 اسفند 90.