سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

پلکهایم سنگین شده اند... سرم بی اراده فرود می آید و همزمان چشمانم بسته می شود. دوباره سر راست میکنم... دور و اطراف را نظاره می کنم ... انگار دست بردار نیست و باز خستگی دارد چیره می شود. اما نه باید بیدار بمانم. بر می خیزم از جا، اسلحه را از روی زانوان برداشته و بر دست می گیرم. شروع می کنم به راه رفتن تا شاید این دقایق را تاب آورم. شروع به حرکت میکنم و همتراز و در یک خط مستقیم قدم بر میدارم. عقب گرد می کنم و مسیر رفته را باز می گردم.در طول مدتی که قدم رو می روم یاد تنها شعری که از مادر حفظ هستم می افتم.زمزمه می کنم؛

مادر،‌ مادر،‌ مادر،‌ شبی دیگر،‌ به کنار منه جان بر لب باش
مادر چون کبوتر، مزنی پر،‌ دو سه روز دگر با زینب باش
مادر بیمارم، شده گریه بر تو کارم،‌ به شفای تو دلخوش دارم
ای همه هست من،‌ مروی تو از دست من،‌ که دگر توان بی مادری ندارم...

اشک بر گوشهء چشمانم تجمع می کند... دیگر طاقت نمی آورد ... از گونه هایم سقوط میکند...

چشمان خیسم را به جاده ای در دوردست میدوزم و چراغ خودروهایی که نقطه نقطه،‌ خطی از نور ایجاد کرده اند بر پهنای کویر را نظاره می کنم. وه که چه زیباست، شکافی که این نور مصنوع بر دل شب ایجاد نموده.

به فکر فرو می روم؛ آیا آن عابران و مسافران مرا می بینند؟ آیا اصلا مرا تصور میکنند که سربازی بر پست نگهبانی دارد به آنها می نگرد؟ از سر بیخوابی دیگر نایی نمانده ندارم که حتی پلکهایش را باز نگاه دارد؛ اما اراده ای قوی مانع می شود مرا و باید پاسداری نمایم از میهن و از سرزمین و از پادگانم. و اینها شعار نبوده و نیست،‌ اعتقادم همینست.

ثانیه ها نمی گذرد، آرام آرام و صبور می خواهند زجرت دهند. گویی زمانه هنگ کرده و میخواهد کلافه ات کند. زجر کش می شوی در تماشای عبور ثانیه ها...

صدای خش خش می آید. رشته افکارم پاره شده. اسلحه را روی تک تیر گذاشته و محکم می گیرمش در بین دستانم. زل می زنم در ظلمت شب، نور چراغ قوه ای پدیدار می شود. ایست می کشم و با فریاد می گویم: سیاهی کیستی؟...جواب می دهد پارسی کولا. قهقه می کشد و می خندد.

(محکم تر از قبل می پرسم) کیستی؟ و باز جواب می آید: گفتم که.
(از بچه های پستی است اما کمی شک دارم، دو دل می شوم.) گلنگدن را به شدت می کشم و تا می خواهم حرف بزنم خودش به زبان می آید و رمز شب را می گوید، از صدای لرزناکش می شود فهمید که ترسیده است. پیش تر می آید و چهره اش نمایان می شود. با لبخندی پست نگهبانی را تحویلش می دهم و پس از دقایقی راه آسایشگاه پیش می گیرم.

وارد خوابگاه شده و پوتین ها را در می آورم. با لباس شیرجه می روم روی تخت خواب، پتو را سرم می کشم. صدای جیرجیر تخت صدای بچه ها را در می آورد. اهههههههههه

خواب آلودگی نای فکر آخر شب را ستانده و امشب بدون پرسه در خیالات و اوهام، با صدای تیک تاک ثانیه ها در رویایی شیرین فرو می روم.

چه آرامشی....

احساسی خاصی درونم به وجود می آید. با طمئنینه و حلاوت خاصی چشمانم را می گشایم. کنار تختم کسی نشسته و مرا نظاره میکند. دست بر چشمانم می کشم تا محوی تصویر از پرده دیده هایم زدوده گردد و به وضوح بتوانم تشخیص دهم. مهدی وزینی است.

می پرسم: وقت پستم است؟
با سر تایید می کند.

-چرا بیدارم نکردی؟
- دلم نیامد بیدارت کنم،‌ خیلی قشنگ خوابیده بودی. و لبخندی خاتمه بخش جمله اش می شود...

لبخندش را با تبسمی پاسخ می دهم و با روحیه ای مضاعف گت شلوار را مرتب کرده و به سراغ پوتین ها رفته و پس از گردگیری به پایم میکنم. به سوی پست نگهبانی روان میشوم.

 

پوتین سربازی

علی محرابیان دارد پست می دهد. ساعت چهار نیمه شب است. پس از انجام مقدمات و موخراتی پست را تحویل گرفته و قدم رو می روم. گامهایی استوار و مستحکم. به آمادگی جسمانی خویش می بالم. اطراف را می پایم و گاهی به جاده چشم می دوزم. با خود قول می دهم که اگر هربار از این جاده گذشتم. به سوی این نقطه چشم بگردانم و هرچند نخواهم توانست اینجا را ببینم اما برای سربازهای آینده آرزوی صلابت و موفقیت و پایداری نمایم.

هزاران فکر را در ذهنم مرور می کنم. پدر و مادر، دوستان،‌ دوران تحصیل و...

خنکای نسیمی که صورتم را نوازش می دهد احساس می کنم. بوی آشنایی دارد. نسیم سحری است. پس از دقایقی نوری از افق آرام آرام رخ می نماید و از پشت کوهساران جلوه گری می کند. چه لحظهء زیبا و منظرهء ماندگاری است. خورشید از پشت تانک منهدم شده ای می آید و روشنی می بخشد بر زمین و روزی جدید را رقم می زند. فجر هنگام که میشود و ظلمت شب را کنار می زند، دلم هوایی می شود به سوی خورشید امامت. دم می گیرم دعای سلامتی وجود مبارکش را و نجوا کنان دعای عهد سر می دهم بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم رب النور العظیم و رب الکرسی الرفیع... العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان.

خدمت مقدس سربازی

امروز روزی جدید است و تا ساعتی دیگر لحظهء تحویل سال جدید است و جشن عید نوروز....

این جشن ها برای تو تشکیل می شود
این اشک ها برای تو تنزیل می شود

وقتی برای آمدنت گریه می کنی
چشمان ما به آینه تبدیل می شود

بوی خزان گرفتهء پاییز می دهد
سالی که بی نگاه تو تحویل می شود

ایمان ما که اکثرا از ریشه ناقص است
با مقدم ظهور تو تکمیل می شود

تقویم را ورق بزن و انتخاب کن
این جمعه ها برای تو تعطیل می شود

ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟

مهدی رضایی
پادگان 19دی
1 فروردین 1387

پ .ن:
- اللهم عجل لولیک الفرج. خدا یا آقای ما برسان و ما را از سربازان در رکابش قرار ده...
- اسم مرتضی حبیبی تو این خاطره ام نبود گفتم اسمی ازش بیارم تا خاطره اش نو بشه. :)
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ دوشنبه 22 اسفند 90.


نوشته شده در دوشنبه 90/12/22ساعت 11:36 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )