سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

ما در زندگی پستی ها و بلندی های زیادی داریم،‌ روزهای خوش و خاطره انگیز و یا ایام حزین و کابوس وار. امواج زندگی متلاطمه. امواج گاهی آرام و چشم نواز، گاهی بلند و سهمگین اند. این تفاوت به زندگی معنا میده و رنگارنگی به اون زیبایی می بخشه،‌ و تا زشتی ها و غم ها نباشن،‌ خوشبختی و قشنگی اونقدرها که باید، برامون خوب و خوش جلوه گری نمی کنن.
اما توی این همه سراشیبی زندگی،‌ چه اندازه خدا رو شریک دخیل در امورمون و کارهامون میدونیم؟
خدایا به امید خودت و یا خدایا خودمو سپردم به خودت فقط در زبانه یا واقعا معتقدیم و به جد ایمان داریم به اینکه همه چیز تحت اراده و به خواست خداست؟
شاید داستان کوهنورد رو که برای کوهپیمایی رفته بود شنیده باشید. در حال صخره نوردی بود برای فتح قله که ناگهان سقوط کرد، از طناب کوهنوردی آویزون بود و هیچ دستاویزی نداشت. از خدا کمک خواست و متوسل شد، ندایی رسید که طناب رو ببر و رها شو،‌ ناراحت و غمین شد از این پاسخ. فردا صبح که گروه نجات رسید در حالی پیداش کردن که یک متر از زمین فاصله داشت و اگر....
خیلیامون اینجوری هستیم. دست خودمون هم نیست،‌ ضعیفه ضعیفه و اگر در حد هیچ نباشه لااقل زبانیه. فقط به زبان شهادتین گفتیم و در عمل ...
بزرگی میگفت اعتماد رو میشه به احساس یه کودک یک ساله ای  تشبیه کرد، وقتی بالا پرتابش می کنیم... میخنده.

پرتاب بچه

یقین داره که وقتی بیاد پایین اونو خواهیم گرفت.
آیا ما هم این اندازه به پروردگارمون اعتماد داریم؟
یا باسط الیدین بالرحمه....
خدا هم دستاشو بازکرده و میگه بیا بندهء من،‌ بیا تو بغل خودم که بهتر از این، جا گیرت نمیاد...
اما... راستش چجوری بگم خدای من،‌ نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم اما می ترسم خودمو به خودت بسپرم و رها بشم از خاک.
به خودت قسم میدونم از مادر مهربانتر و از رگ گردن نزدیکتری، ولی یه جورایی ته دلم خالی میشه وقتی میخوام رها بشم و بیام تو آغوش رحمتت.
شک دارم... :(
اعتقادم اونقدرا بالا نیست. منم مثل جماعتی هستم که وقتی برای نماز بارون بیرون رفتن، حتی به اندازه اون بچه ای که چتر آورده بود تا خیس نشه نبودیم. محکم و بایقین قلبی قدم بر نمیداریم.
چی میشه یه معرفت هم به ما بدی؟ چی میشه یه کارمون کنی که به جز در خونهء‌ خودت در هیچ خونه ای رو نزنیم؟
آخه چیکار کنیم وقتی بلا میاد سراغمون یادت میوفتیم؟ باز دمت گرم، مگه تو بیاد ما باشی. وقتی دلت برامون تنگ میشه یه غم میندازی تو دامنون تا بهت یه سر بزنیم و بازهم دور و بر حرم سر و کله مون پیدا بشه. و چقدر مهربونی تو که وقتی با کمال پررویی میایم و حاجت در خونت میاریم با روی باز ازمون استقبال می کنی و خوشامد میگی، انگار نه انگار این بندهء بدت با وقاحت تمام اومده خواسته اش رو بگیره و بره. بره که بره...
پ.ن:
- خدایا شرمندتیم بابت هه چی... خودت آدممون کن...
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ سه شنبه 23 اسفند 90.

نوشته شده در سه شنبه 90/12/23ساعت 5:8 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )