سلام. ماجرای من از آنجایی آغاز شد که روزی یک دختر با پدر و مادرش وارد مغازه شدند. دخترک کمی چشم چرخاند و ناگهان چشمانش مرا نشانه گرفت و برقی زد. لباس مادرش را کشید، در گوشش چیزی گفت. گرم در آغوشش گرفته بود. به خانه یشان رسیدیم. بلافاصله تمام عروسک ها و اسباب بازی هایش به صف شدند. مرا به آنها معرفی کرد. مدرسه می رود، اما مدرسه نیز باعث جدای ما نشده است. بازهم همان نگاهی را در چشمانش می بینم که در روز اول دیدم. دخترک بزرگتر شده. یک نوجوان بالغ. می ترسیدم که دیگر مرا نخواهد. دغدغه ای شده بود برایم. مدام فکر می کردم که نکند مرا نخواهد. اگر مرا کنار دیگر عروسک های در انبار بیاندازد چه؟ اما نه. با همه مشغله ها و سرگرمی های دیگری که دارد بازهم مرا فراموش نکرده. با رشد او من نیز رشد می کنم. اندازه ام، رنگم، لباسم، موهایم، لوازم آرایشی ام و.... ولی؛ درست است که او بزرگتر شده است و مرا دور نیانداخته و در گوشهء انبار رها نکرده. اما دیگر نمیخواهم که با او باشم. دیگر آن نگاه کودکی ها را به من ندارد. در گذشته مرا شکل خودش در می آورد. موهایم را مثل موهای خودش شانه می کرد، ولی حالا او از من الگو می گیرد. خودش را شکل من می کند. لباسش را، موهایش را و رنگ و لعابش را و.... دیگر شرم دارم که بگویم عروسکم. انگار وسیله و ابزار و بازیچه ای شده ام برای سازندگانم تا با من از دخترکی ناز و معصوم چیزی بسازند که خودشان میخواهند. خسته شدم. میخواهم جور دیگه ای زندگی کنم... پ.ن: بر سنگ قبر شهیدی نوشته بود: «اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است.» جملهء عجیبی ست. آخر عاشق اگر عاشق باشد، به وصال می رسد، مگر اینکه محب و دوستداری بیش نباشد. نام آن شهید مهندس مصطفی ابراهیمی مجد بود. پیگیر شدم تا کمی بیشتر بشناسمش. وصیتنامه اش پر بود از جمله هایی عجیب و پرمعنا: «بگذارید بعد از مرگم بدانند همانطور که اساتید بزرگمان می گفتند: نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت. بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفته ام مبادا که ریا شود و فقط که دیگر می گویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است، و اکنون به جبهه می روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی و بینه الموت) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز هنگامیکه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالیکه کفن بر تن دارم و...» خداوند! در ظهور حضرتش تعجیل فرما؛ مرا نیز زنده بدار که در رکاب حضرتش باشم و تحت زعامت و فدایی وجود مبارکش شوم. براستی، آیا مرگ میان من و ظهور حضرتش حائل می گردد؟ و آیا ممکن است که نباشم و او بیاید؟ اما ... اما آخر مرگ نیز حقیقت است و نمیتوان از این تقدیر الهی گذشت. خدای من! چگونه آرام گیرم که دادگرت زمین را پر از عدل و داد نماید و من از منتقمت جدا و در گوشهء عزلت رهایم؟؟؟ و بازماندگانمان برایمان افسوس خورند که ای کاش بودند و می دیدند که سرانجام جهان چه زیبا سرانجامی گردید و نیستند تا ببیند به حقیقت پیوست آنچه پروردگارمان وعده داده بود. براستی شنیده ام که هر کس چهل صبح دعای عهد بخواند و بمیرد قبل از ظهور حجتت، زنده اش می کنی و از یاوران حضرتش می گردانی. چه می شود که مرا نیز... «خارج کن مرا از قبر، درحالی که کفن به کمر بسته ام و تیغ از نیام برکشیده ام و نیزه برافراشته ام و لبیک گویان ندای دعوتش را، در میان شهرنشینها و بادیهنشینها اجابت میکنم.» پ.ن: چون عود نبود چوب بید آوردم روی سیه و موی سپید آوردم - برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ شنبه 29 بهمن 90. هر تصویر، حکایت های تلخ و شیرین بسیاری درون خود دارد. باید در عمق هر کدام وارد شوی تا ببینی این انقلاب چه دست اندازهای کوچک و بزرگی را پشت سر نهاده است و اکنون به امانت در دست من و توست. پ.ن: این ایام، روزهای شادی و سروره. ربیع الاول، دهه فجر و میلاد پیامبر(ص) و حضرت صادق(ع). خلاصه یه جورایی خوشحالیم. اما اگه به ته دلت رجوع کنی، یه غصه ای داره. نمیدونی از چیه، اما هست. شاید غم عصر یک جمعهء دلگیر دیگه ست که تو دلت داره ولوله میکنه. حق داری، عصرای جمعه خیلی دلگیره و غمگنانه است. اگر در اوج شادی و سرور هم باشی، و یا حتی شادمانه ترین لحظات رو اگر داری سپری می کنی. این اندوه رو داری. شادی و اندوهت، بی علت و بی حکمت نیست.
آخه امام صادق(ع)فرمودند:«شِیعَتُنا خُلِقُوا مِنْ فاضِلِ طِینَِتِنا وَ عُجِنُوا بِماءِ وَلایَتِنا یَحْزَنُونَ لِحُزْنِنا ویَفْرَحُونَ لِفَرَحِنا» شیعیان ما از باقیمانده گل ما آفریده شده اند، ولایت ما در سرشت آنان عجین گشته است، آنان با خوشی ما خوشحال و با ناراحتی ما ناراحتند. «شجره طوبی، ج 1، ص 3» دلگرفتگیت از انتظار و شادیت از سرور اهل بیت هم به همین برمیگرده. پ.ن: «بسم الله الرحمن الرحیم -برگزیده در مجله پارسی نامه در تاریخ جمعه 21 بهمن 90. در ادامه پخش برنامه های جذاب و متنوع از تلوزیون ملی، صدا و سیما برنامه ای به نام "خنده بازار" دوباره روی آنتن برده است تا موجبات فرح و شادی مردم را با ابزار تمسخر و توهین، به گناه آلوده سازد. این در حالی است که هنوز سریال ها و برنامه های سخیف همچون "هفت" را فراموش نکرده ایم و با شروع به کار این برنامه به اصطلاح طنز، گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. در برنامه پارک ملت، حجه الاسلام شهاب مرادی ناگهان حرف هایش را ناتمام گذاشت، از این برنامهء به اصطلاح طنز انتقاد و از آقای شهیدی فر دلجویی نمود، اما این مجری مودب و متین این عمل را نادیده گرفت و گفت از نظر بنده اشکالی ندارد و این امری طبیعی است و در جهان متداول است و به نظرم نوعی انتقاد است. اما کارشناس محترم گفتند که مشروب هم در جهان عادی است، اما اینکه بیایند لحن افراد را، تیک های عصبی اشخاص را مورد تمسخر قرار دهند، عمل پسندیده و مشروعی نیست، اگر انتقاد میخواهید، بنده بنشینم و چندین برنامه از صدا و سیما انتقاد کنم. میخواهید؟ صدا و سیما شاید بتواند کمی از اندوه و غصه های مردم بکاهد و بارقه های شادی و امید را در دل جامعه زنده سازد، اما به قیمت دین فروشی به زیر ساتور بردن فرهنگ و مذهبمان. این نوع خنده، بازار گناه را داغ می کند و دیگر هیچ. پ.ن: برای بار اول نفهمیدم چطور رفتم، انگار خودش دستمو گرفت و برد. یه سفر رویایی. چند وقتیه که دلم غوغاست تا دوباره نرم آروم نمیشه، اما هرکاری که می کنم نمیشه که نمیشه. شاید نمیخوادم... اگه نمی خواستم که همون یه بارم هم راهم نمیداد. شاید کسایی رو که میخواد بسوزونه، یه بار کربلاشو نشون میده، تا دلاشون رو آتیش بزنه، ذوب کنه قلباشونو تو حرارت محبتش. اگه رفته باشی میفهمی چی میگم، اما اگه نرفتی، دستتو بزار رو قلبت، رو به حرمش بایست، چشماتو ببند و یه حســـین بگو. ببین چطوری حرارت قلبت به چشمات منتقل میشه، قطرات ذوب شدهء دلت رو که از کنار چشمات میاد بیرون حس میکنم... ان لقتل الحسین، حراره فی قلوب المومنین، لاتبرد ابدا... پ.ن: - برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ سه شنبه 11 بهمن 90. آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا من کبوتر بقیع ام با تو خیلی فرق دارم خونه قشنگ تو کجا و این خونه کجا اون جا هر کی میپره طائر افلاکی میشه اونجا خادما با زائر آقا مهربونن تو که هر شب می سوزه چلچراغا دور و برت کی میگه که تو غریبی غریب عاشق نداره غریب اونه تو بقیع شمع و چراغی نداره پ.ن: خونه یکی از دوستام چشمم بهش افتاد، گفتم ببینم چجوریه؟ وقتی تو دستام می چرخوندمش حس خوبی بهم دست میداد، برام جالب اومد. بی هدف، چپ و راست، بالا و پایین، حرکتش می دادم. بالاخره باید راه حلی داشته باشه یا نه؟ داشتم دیگه هنگ می کردم. دست به دامن اینترنت شدم. چند تا راه حل براش پیدا کردم و با الگو گرفتن از اونها موفق شدم درستش کنم. اما مسئله اینجا بود که باید خودم به تنهایی و بدون کمک دیگری انجامش می دادم. دوباره خرابش کردم. افتادم به جونش، زمان برام مثل برق و باد می گذشت، تمام تمرکزم رو روی این مسئله گذاشتم. بالاخره موفق شدم. موفق شدم که خودم درستش کنم. یهو به خودم اومدم، به اطراف نگاه کردم، نگاهی هم به ساعت انداختم، انگار زیادی غافل شدم از خودم. بی اختیار مکعب از دستم افتاد. نمازم قضا شد. پ.ن: - خیلی وقتها برای خیلی چیزهای ساده اونقدر تامل و تعمق می کنیم اما برای یک نماز چند دقیقه ای... کاش یک نماز خالصانه در پوشه داشته باشیم... ساقی می یی بده که مرا زیر و رو کند بویش ز دور کار هزاران صبو کند سلام مهدی جان؛ سلام کردم، گفت: به به، سلااااام شهید مهدی رضایی. با چهره ای گشاده رو به سویم آمد و روبوسی کرد، لبخندی پر از تعجب و علامت سوال تحویلش دادم. برایم تعجب برانگیز بود که کسی اینگونه خطابم کند. دوباره تکرارش کرد: شهید مهدی رضایی چه خبر؟ و مرا هاج و واج تر در افکار و اوهام فرو برد و رفت. دقایقی چشمانم را به گلهای قالی دوختم و این نام را تحلیل نمودم. او رفت تا مرا با تو تنها بگذارد. مات و مبهوت در عمق چشمانت فرو رفتم، و صفحات را یکی یکی کنار زدم تا اکسیر زندگانی ات سر بکشم، شاید بتوانم راه جاودانه شدن را از تو بیاموزم. پ.ن: تا ساعات دیگه شاهد افزایش جرایم رانندگی خواهیم بود، چیزی تو مایه های چندین برابر. یعنی اونقدر که اگر یکی احیانا با حال و هوای قدیما، قوانین راهنمایی و رانندگی رو زیر پا گذاشت، جوری نقره داغ می شه که حالا حالاها یادش نره. طوری که واسه بچه محله هاشون هم تعریف کنه. این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست دیگه. در کل قانونایی داره اجرایی میشه که میخوان یه سری از این ملت رو، به زور پول هم که شده شاید سر راه بیارن. آخه با قربون صدقه رفتن که نشد، با هشدار و اخطار هم که نشد، با فرهنگ سازی هم که چه عرض کنم، لااقل تو این آشفته بازار اقتصادی شاید بتونن با افزایش نرخ جریمه ها یه کاری از پیش ببرن و الا خدا به آخر و عاقبتمون رحم کنه. ما فرهنگ غنی و کهنی داریم، ما ملت متمدن و اصیلی هستیم، ما آداب و سنن ژرف و پر محتوایی داریم اما همین که پشت فرمون میشینیم، ای دل غافل، همه چی تعطیل میشه فرهنگ چیه؟ اصالت کدومه؟ آیین و تمدن کجاست؟ که ما پزش رو میدیم و باهاش کلاس میزاریم؟ دیگه ذره ای به حقوق همدیگه احترام نمیزاریم، به هم رحم نمیکنیم، دوست و آشنا هم نمیشناسیم، همشهری و هم وطن و فامیل و همسایه هم از یادمون میره و فقط دنبال این هستیم که حق این و اون رو ضایع کنیم. با چه جراتی دم از این چیزا میزنیم. رعایت حق تقدم، عدم عبور از چراغ قرمز، رانندگی بین خطوط، احترام راننده ها به عابرین یا بالعکس و و و... اگر همه این ها رو مراعات کردیم، اونموقعست که باید متوقع باشیم که آره، ما یه فرهنگکی هم داریمااااا بیایید یک بار احترام رو امتحان کنیم همونطوری که با یکی از مهمونامون روبرو میشیم یا جایی مهمون هستیم. و تاثیرش رو درون خودمون حس خواهیم کرد؛ اگر یک بار به کشورهای مجاور خودمون که شاید یک ذره هم به وجود فرهنگ توی اون سرزمین ها فکر هم نکرده باشیم سفر کنیم، متوجه میشیم که چقدر عقبیم، خیلی خیلی عقبیم، یه چیزی تو مایه های انسانهای اولیه. بیایید بزرگ بشیم. اما در سویی دیگر، در کمیته استیناف فوتبال شاهد کاهش جریمهء دو بازیکن بی فرهنگی بودیم که کار رو از خط قرمز هم گذروندن، آن هم به طوری فجیع. شاید فدراسیون فوتبال قصد داره با رافت اسلامی و خجالت زده کردن این دو بازیکن نمای فوتبال سر راه بیاردشون!!! پ.ن: - اگر کاهش جرایم، روی رضایی و نصرتی تاثیر مثبتی گذاشت، از راهنمایی و رانندگی هم تقاضا داریم از فدراسیون فوتبال الگو بگیره و این کار رو در کشور اجرایی کنه. - برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ چهارشنبه 30 آذر 90.
من یک عروسکم. اسم من باربی ست.
یک عروسک مثل همه عروسک های دیگر؛ ساخته شده ایم برای اینکه بچه ها با ما بازی کنند و از لحظات خوش و کودکانه یک دختر بچه، خاطره ای بسازیم برای آینده اش.
مادر با دست به سوی من اشاره کرد، فروشنده نیز مرا به دخترک داد. همین که در دستانش قرار گرفتیم و گرمای دستانش را حس کردم، انگار پر کشیدم. قند توی دل هردویمان آب شد. او به خاطر عروسک تازه اش و من برای اینکه بالاخره دوستی پیدا کرده بودم.
بچه ها این باربیه. حالا من هم همبازی خاله بازیهایش شدم. برایمان قهوه و چای سرو میکند. با کمک هم غذا میپزیم، میهمانی میرویم و میهمانی راه می اندازیم. با هم می خندیم و با هم گریه می کنیم. موهایم را شانه می کند و لباسهای را پاک می کند.
برایم لباس و لوازم تازه می خرد. بیشتر وقتش را با من می گذراند و زمانی که با پدر و مادرش بیرون می رود، تنها مرا با خود می برد. یادم می آید یکبار که مرا فراموش کرده بود با خود ببرد. دقایقی بعد بازگشت و مرا بغل کرد و با عذرخواهی از من دلجویی نمود.
زیاد به هم وابسته شده ایم و در کنار یکدیگر بسیار خوشحالیم و شاد. بقیه اسباب بازی ها را دیگر دوست ندارد و زیاد سراغشان نمی رود. به نظرش من جذابترم.
- نتیجه گیری اخلاقی: بچه ها زمین حاصلخیزی هستند که هرچی بکارید همونو درو خواهید کرد. محصول مرغوب بکارید.
- نتیجه گیری اقتصادی: این عروسک به صرفه نیست، اگر باربی بگیرید باید تا آخر خط برید و همه لوازم مکملش رو هم باید بگیرید.
- نتیجه گیری دوستانه: متن و عکس از خودم بید، انتقاد و پیشنهاد یادتون نره.
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ یکشنبه 30 بهمن 90.
- برگزیده پایگاه خبری تحلیلی طلبه بلاگ.
گفتی تو به من که ناامیدی کفر است بر قول تو رفتم و امید آوردم
ما برای آنکه ایران، گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم.
- عکس های کمتر دیده شده از اوایل انقلاب اسلامی.
- عکاس: آلفرد یعقوب زاده.
- برا سلامتی حضرتش:
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن، صلواتک علیه و علی ابائه، فی هذه الساعه و فی کل ساعه، ولیً و حافظاً و قائداً و ناصرا، و دلیلً و عینا، حتی تسکنه عرضک طوعا، و تمتعه فیها طویلا.»
- اینهم نمرهء منفی دیگه ای در کارنامه صدا و سیما.
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ چهارشنبه 12 بهمن 90.
تو که پرواز می کنی تو حرم امام رضا
سرم و بجای گنبد روی خاکها می ذارم
گنبد طلا کجا قبرهای ویرونه کجا
این جا هر کی می پره بال و پرش خاکی میشه
اینجا زائرا رو از کنار قبرها می رونن
به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت
روز و شب این همه مجنون رو خاکت سر می ذاره
نه ضریح و نه حرم حتی رواقی نداره....
کفتری نمی بینی تو غربت دور و برش، هرکی اونجا می پره خاکی می شه بال و پرش، کاشکی می شد پر و بالم قد آسمون می شد، تا شاید سایه بون یه قبر بی نشون می شد...
یواش یواش نگاهم نسبت بهش عوض شد، احساس کردم که یه چیزی از توش باید در بیارم، بیشتر به حرکتهام فکر کردم. اونقدر رفتم تو عمقش که دیگه حس کردم باید درستش کنم.
خندد خرد به عقل کسی کین چنین می یی بگذارد و شراب بهشت آرزو کند
می خواهم از لحظهء آشنایی با تو بگویم.
از اتاق بیرون آمد، چیزی بین دستانش بود، پیشتر آمد. هدیه ای را با کاغذ رنگی برایم کادو پیچ کرده بود. افکارم را پاره و شگفت زده ام کرد. کادو را آرام باز و با متانت از کادو بیرون کشیدم، دو جلد کتاب کوچک، «اکسیر زندگی».
یکی از کتابها را باز کردم، به صفحه اول اعتنا نکردم و ورق زدم، در صفحه دوم چشمم به دو اسکناس تا نخورده خورد، سرم را آرام بالا آوردم و لبخندی تحویلش دادم، گفت یکی هدیهء من است و دیگری هدیهء مادرش.
در حالی که اسکناس ها را بر می داشتم، گفتم: مادرش؟؟؟!!! و ناگاه چششم به چهره ات افتاد در آسمانی نارنجی و دلگیر بر روی لاله زاری سرخ.
- برای دریافت کتاب اکسیر زندگی به سایت لاله سرخ مراجعه کنید.
- توی چهار راه، سرعت رو کم کنید و به خودروی مقابل یا مجاور اجازه عبور بدید و بهش تعارف کنید.
- توی یه خیابون، چند متر قبل از اینکه به عابر پیاده برسید متوقف بشید و اجازه بدید با آرامش خاطر عبور کنه.
به امید آنروز...