سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

سلام.
من یک عروسکم. اسم من باربی ست.
یک عروسک مثل همه عروسک های دیگر؛ ساخته شده ایم برای اینکه بچه ها با ما بازی کنند و از لحظات خوش و کودکانه یک دختر بچه، خاطره ای بسازیم برای آینده اش.

ماجرای من از آنجایی آغاز شد که روزی یک دختر با پدر و مادرش وارد مغازه شدند. دخترک کمی چشم چرخاند و ناگهان چشمانش مرا نشانه گرفت و برقی زد. لباس مادرش را کشید، در گوشش چیزی گفت.
مادر با دست به سوی من اشاره کرد، فروشنده نیز مرا به دخترک داد. همین که در دستانش قرار گرفتیم و گرمای دستانش را حس کردم، انگار پر کشیدم. قند توی دل هردویمان آب شد. او به خاطر عروسک تازه اش و من برای اینکه بالاخره دوستی پیدا کرده بودم.

گرم در آغوشش گرفته بود. به خانه یشان رسیدیم. بلافاصله تمام عروسک ها و اسباب بازی هایش به صف شدند. مرا به آنها معرفی کرد.
بچه ها این باربیه. حالا من هم همبازی خاله بازیهایش شدم. برایمان قهوه و چای سرو میکند. با کمک هم غذا میپزیم، میهمانی میرویم و میهمانی راه می اندازیم. با هم می خندیم و با هم گریه می کنیم. موهایم را شانه می کند و لباسهای را پاک می کند.
برایم لباس و لوازم تازه می خرد. بیشتر وقتش را با من می گذراند و زمانی که با پدر و مادرش بیرون می رود، تنها مرا با خود می برد. یادم می آید یکبار که مرا فراموش کرده بود با خود ببرد. دقایقی بعد بازگشت و مرا بغل کرد و با عذرخواهی از من دلجویی نمود.
زیاد به هم وابسته شده ایم و در کنار یکدیگر بسیار خوشحالیم و شاد. بقیه اسباب بازی ها را دیگر دوست ندارد و زیاد سراغشان نمی رود. به نظرش من جذابترم.

مدرسه می رود، اما مدرسه نیز باعث جدای ما نشده است. بازهم همان نگاهی را در چشمانش می بینم که در روز اول دیدم.

دخترک بزرگتر شده. یک نوجوان بالغ. می ترسیدم که دیگر مرا نخواهد. دغدغه ای شده بود برایم. مدام فکر می کردم که نکند مرا نخواهد. اگر مرا کنار دیگر عروسک های در انبار بیاندازد چه؟

اما نه. با همه مشغله ها و سرگرمی های دیگری که دارد بازهم مرا فراموش نکرده. با رشد او من نیز رشد می کنم. اندازه ام، رنگم، لباسم، موهایم، لوازم آرایشی ام و....

ولی؛ درست است که او بزرگتر شده است و مرا دور نیانداخته و در گوشهء انبار رها نکرده. اما دیگر نمیخواهم که با او باشم. دیگر آن نگاه کودکی ها را به من ندارد. در گذشته مرا شکل خودش در می آورد. موهایم را مثل موهای خودش شانه می کرد، ولی حالا او از من الگو می گیرد. خودش را شکل من می کند. لباسش را، موهایش را و رنگ و لعابش را و.... دیگر شرم دارم که بگویم عروسکم. انگار وسیله و ابزار و بازیچه ای شده ام برای سازندگانم تا با من از دخترکی ناز و معصوم چیزی بسازند که خودشان میخواهند.

خسته شدم. میخواهم جور دیگه ای زندگی کنم...

 

باربی با حجاب

پ.ن:
- نتیجه گیری اخلاقی: بچه ها زمین حاصلخیزی هستند که هرچی بکارید همونو درو خواهید کرد. محصول مرغوب بکارید.
- نتیجه گیری اقتصادی: این عروسک به صرفه نیست، اگر باربی بگیرید باید تا آخر خط برید و همه لوازم مکملش رو هم باید بگیرید.
- نتیجه گیری دوستانه: متن و عکس از خودم بید، انتقاد و پیشنهاد یادتون نره.
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ یکشنبه 30 بهمن 90.
- برگزیده پایگاه خبری تحلیلی طلبه بلاگ.


نوشته شده در شنبه 90/11/29ساعت 11:47 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )