آخرین ساعات سال نود است و تا ساعاتی دیگر، سالی جدید تحویل خواهد شد و بهاری نو رخ می نمایاند بر پیکر بی روح زمین و خواهد دمید روحی تازه بر این کالبد سرد زمان. این لحظات همه جای ایران زمین بوی عید میدهد. همه در انتظار قدوم بهار انتظار می کشند و بی صبرانه دقایق را شماره می کنند تا صدای توپ لحظهء سال نو، مژده دهد یکهزارو سیصدونودو یکمین سال هجری شمسی را... اما گوشه ای از ایران حال و هوای دیگری دارد... آنها علاوه بر بهار میهمان دیگری نیز دارند... خانه هایشان را تکانده اند برای نوروز و شهررا آذین بسته و تدارک دیده اند برای قدوم یار... یار مهربان و پدر دلسوزمان... خوشا به حالشان... عیدشان عید است و جشنشان مضاعف... و آنچه فزونی می بخشد بر این دو قدوم مبارک، مکان این جشن است... آری، مگر می شود چنین سروری را حس کنی در آن وادی عشق و نور و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست، کبوتر دل پر میکشد به سمت مشهد و طوس. توان در قفس کردن این کبوتر عاشق نیست ما را... در آن حریم کبریایی و در آن سرزمین آسمانی، بر فراز گنبد و گلدسته های بهشتی پرواز کردن سعادتی میخواهد.... خوشا به حالت اگر مقیم و زائری در نقطهء پرگار قلوب مومنین و عرش نشینی اگر در جوار فخر ما ایرانیانی. ادامه مطلب... پلکهایم سنگین شده اند... سرم بی اراده فرود می آید و همزمان چشمانم بسته می شود. دوباره سر راست میکنم... دور و اطراف را نظاره می کنم ... انگار دست بردار نیست و باز خستگی دارد چیره می شود. اما نه باید بیدار بمانم. بر می خیزم از جا، اسلحه را از روی زانوان برداشته و بر دست می گیرم. شروع می کنم به راه رفتن تا شاید این دقایق را تاب آورم. شروع به حرکت میکنم و همتراز و در یک خط مستقیم قدم بر میدارم. عقب گرد می کنم و مسیر رفته را باز می گردم.در طول مدتی که قدم رو می روم یاد تنها شعری که از مادر حفظ هستم می افتم.زمزمه می کنم؛ مادر، مادر، مادر، شبی دیگر، به کنار منه جان بر لب باش اشک بر گوشهء چشمانم تجمع می کند... دیگر طاقت نمی آورد ... از گونه هایم سقوط میکند... چشمان خیسم را به جاده ای در دوردست میدوزم و چراغ خودروهایی که نقطه نقطه، خطی از نور ایجاد کرده اند بر پهنای کویر را نظاره می کنم. وه که چه زیباست، شکافی که این نور مصنوع بر دل شب ایجاد نموده. به فکر فرو می روم؛ آیا آن عابران و مسافران مرا می بینند؟ آیا اصلا مرا تصور میکنند که سربازی بر پست نگهبانی دارد به آنها می نگرد؟ از سر بیخوابی دیگر نایی نمانده ندارم که حتی پلکهایش را باز نگاه دارد؛ اما اراده ای قوی مانع می شود مرا و باید پاسداری نمایم از میهن و از سرزمین و از پادگانم. و اینها شعار نبوده و نیست، اعتقادم همینست. ثانیه ها نمی گذرد، آرام آرام و صبور می خواهند زجرت دهند. گویی زمانه هنگ کرده و میخواهد کلافه ات کند. زجر کش می شوی در تماشای عبور ثانیه ها... صدای خش خش می آید. رشته افکارم پاره شده. اسلحه را روی تک تیر گذاشته و محکم می گیرمش در بین دستانم. زل می زنم در ظلمت شب، ادامه مطلب... پس از این بازار داغ چهارشنبه سوری، امروز تصاویر گروهی از جوانانی را دیدم که بر اثر انفجار مواد محترقه دستهایشان قطع شده، صورتهاشان سوخته و تن و بدنشان آسیب دیده بود. بعضی ها نیز جانشان را از دست داده بودند. تا چشمم به عکس ها می افتاد سریع می بستمشان و یا صورتم را کنار می کشیدم تا نبینم این صحنه های تاسف بار را. گروهی دیگر نیز رفتند و دست و پا و سر و صورتشان را از دست دادند و یا حتی جانشان را.اما به گونه ای دیگر. درست است که هر دو گروه آسیب بدنی دیده و لطمه جانی خورده اند، اما این دو گروه در یک چیز تفاوت دارند. آری تفاوت؛ تفاوتشان در هدفشان است. در آرمانشان و در راهی که برگزیدند. لحظه ای تامل کن بر این تصویر، و تصور کن تصویر جوانی را که جراحت برداشته در چهارشنبه سوزی که شرم دارم تصویرش را در کنار این پیکرهای پاک قرار دهم. و مقایسه کن نوع نگاهت را با هر دو تصویر... هرگاه پیکر شهیدی را می بینیم رو بر نمی گردانیم. فرو میرویم در جراحت هاشان، چه زیبا با خدا عشق بازی کرده و پرکشیدند سوی پروردگارش در حالی که هم خدا از انها راضی بود و هم آنها خدا. جگرت باید بسوزد. مگر می شود این ها را ببینی و آرام آرام بغضت نگیرد؟ مگر می شود؟ در چشم های خونین صیادی که سالها به دنبال این بود که خود صید شهادت شود فرو روی و گوشهء چشمهایت نمناک نشود؟ آیا می شود سید شهیدان اهل قلم را نظاره کنی و...؟ بگذار بسوزد که دارد خوب می سوزد. نه از سخنان من که این تصاویر خود روضهء مظلومیت اند. و اگر تو نیز شیعه باشی و ادعای شیعه بودن داشته باشی، یک آرزوی بزرگ نیز داری پس از ظهور حضرت ولیعصر(عج) و آن نیز شهادت است. مگر نه اینست که می گوییم یا لیتنا کنا معک؟ پس روحت را و جانت را در راه خدا تقدیم امامت نما. و در پایان، از رهبر معظم انقلاب، خطاب به امام زمان علیه اسلام: «ای سید ما، ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدیم. آنچه باید گفت هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان نا قابلی دارم ... جسم ناقصی دارم ... اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید. همه این ها رو من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد. این ها هم نثار شما باشه» پ.ن: حاج آقا اجازه دهید گفت وگو را از ماجرای ورود به حوزه و طلبه شدن شما آغاز کنیم. تقدیر الهی این بود که من به سمت حوزه و طلبگی بیایم. 9 سالم بود که به تشخیص ناظم مدرسه مان پیش نماز شدم. در سن 9 سالگی امام جماعت شدید؟ مگر می شود؟! امام جماعت دانش آموزان مدرسه بودم. کسانی که به من اقتدا می کردند، بین کلاس های اول تا پنجم بودند. یادم می آید روزی دیر به نماز رسیدم، برای همین یکی دیگر از دانش آموزان امام جماعت شده بود. وقتی وارد شدم، او در حال خواندن آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین بود، بلافاصله جلو رفتم و ادامه نماز را از« اهدناالصراط المستقیم »خواندم. جالب این بود که بدون تکبیرة الاحرام شروع کردم و هیچکس به من معترض نشد؛ نمازی خواندم که هیچ جنی نخوانده بود! نخستین حوزه ای که در آن درس خواندید، کدام بود؟ ابتدا در محضر سیدی که جامع المقدمات می گفت، درس خواندم، اما بعد از مدتی همه محصلان به همراه استاد تصمیم گرفتیم دنبال استاد بهتری برویم تا آنکه مسجد لرزاده را به ما معرفی کردند و رفتیم آنجا. آن روزها کار هم می کردید؟ بله همزمان با خواندن درس طلبگی در بازار تهران با ماشین تحریر کار می کردم. در اصل میرزا بنویس بودم و کاملا به کارم تسلط داشتم. با آنکه نوجوان بودم، پالتوی بلندی می پوشیدم و عرقچین بر سر می گذاشتم، مثل مردهای 50 یا 60 ساله، برای همین همه به من آقا میرزا می گفتند. آن روزها مرحوم شیخ علی اکبر برهان در مسجد لرزاده تدریس می کردند. هر روز صبح، قبل از اینکه سر کار بروم، نزد ایشان می رفتم و درس می خواندم تا آنکه اواخر کتاب «سیوطی»، عشق طلبگی عجیب به سرم زد و تصمیم گرفتم بازار را رها کنم و تمام وقت در حوزه بمانم. خانواده تان از طلبه شدنتان راضی بودند؟ پدرم اصلا موافق نبود. بستگان هم دائم نصیحت می کردند که تو باید کار کنی و خرج پدرت را بدهی، اما من عاشق بودم و انگار گم شده ای داشتم. عشق عجیبی بود. وقتی طلبه ها را می دیدم، با خودم می گفتم: خدایا! می شود من هم طلبه شوم؟ پدرتان چطور راضی شد؟ راضی نشد. برای آنکه با خیال راحت طلبه شوم، رفتم نزد مرحوم آیت ا… شاه آبادی که استاد امام خمینی (ره) بودند. از ایشان خواستم استخاره کند. آقا قرآن را باز کرد و با تبسم به من گفتند: خوب است. همان روزها در عید 17 ربیع الاول عمامه گذاشتم. این موضوع بلافاصله در بین بستگان پیچید. شب که به خانه رفتم، برای آنکه پدرم عمامه را نبیند، زیر عبا پنهانش کردم. اما از قضا فهمید و داد و بیداد در خانه به راه انداخت. داخل اتاق نشسته بودم و گریه می کردم، شیرین ترین گریه های عمرم بود. بهترین شبهای زندگی من همان شب ها بود که تازه معمم شده بودم. در نهایت پدرتان راضی شدند؟ همان شب از ترس آنکه پدرم نگذارد صبح با عمامه از خانه بیرون بروم، فرار کردم! رفتم مسجد لرزاده و از آیت ا… برهان خواستم به من حجره بدهند. نخستین حجره مسجد لرزاده را که تازه ساخته بود، به من دادند. سال 63 قمری، یعنی 1321 شمسی بود که استاد ما مریض شد و پزشک ها به او گفتند چند ماهی به مکانی در 12 فرسخی تهران بروند. ما هم همراه ایشان به ییلاق رفتیم.استاد در آن روستا شب ها چراغ فانوس روشن می کرد و درس می داد. نماز شب طلبه ها ترک نمی شد. چه سالی از تهران به قم مشرف شدید؟ همان سال به قم رفتم، مدرسه فیضیه را بلد نبودم. از چندین نفر سؤال کردم. حال و هوای آن روزهای قم بسیار عجیب بود. صبح ها طلبه ها عمامه به سر دسته دسته در حرم حضرت معصومه (سلام ا…علیها) با هم مباحثه می کردند. آنقدر عاشق درس و بحث بودم که شب عید برخلاف همه طلبه ها در قم ماندم و به تهران نرفتم. عید داخل حجره تنها نشسته بودم و درس می خواندم. موقع شام چند تخم مرغ نیمرو کردم و یادم افتاد الان طلبه های دیگر با خانواده نشسته اند و پلوی شب عید می خورند، اما با خودم حرف می زدم و دائم می گفتم نیمروی قم بهتر از پلوی تهران است. واقعا عاشق درس بودم. و چه سالی ازدواج کردید؟ سال 67 قمری (1325 شمسی) ازدواج کردم و دو سال بعدش درس خارج را خواندم. آن روزها نزد آقا سیدمحمدتقی خوانساری (ره) می رفتیم و نماز را پشت سر ایشان می خواندیم. من در طول عمرم، از نظر کیفیت، نماز جماعتی بهتر از نماز آقا سیدمحمدتقی خوانساری ندیدم. نماز بارانی که ایشان خواند، بسیار معروف است. وقتی ایشان نماز خواندند، باران گرفت و رودخانه های خشک لبریز آب شد. آن روزها خرج زندگی را چطور تأمین می کردید؟ مشکلات بسیاری داشتم. کتاب می فروختم و حتی پول قرض می کردم. یادم است گاهی حتی دو زار پول نداشتم که حمام بروم، به همین خاطر اول از حمامی اجازه می گرفتم و اگر قبول می کرد، نسیه دوش می گرفتم.بعد از فوت آیت ا… خوانساری، عذری برایم پیش آمد و مجبور شدم به تهران برگردم.وقتی از قم بازگشتم، ابتدا قصدم آن بود که به بازار بروم و بازهم میرزا بنویس شوم. البته همراه با کار به طور افتخاری و رایگان منبر بروم و کارهای تبلیغی کنم. عده ای از دوستان گفته بودند شیخ محمد حسین زاهد (ره) در مسجد امین الدوله تهران دست تنها است و نیاز به کمک دارد. به پیشنهاد آقای حق شناس، از علمای بزرگ تهران، به مسجد امین الدوله رفتیم و درست پشت سر ایشان ایستادم و نماز خواندم. بعد از نماز از آقای حق شناس خواستند منبر بروند، اما ایشان مرا نشان دادند و گفتند: امشب ایشان منبر می روند. حالا من برای نخستین بار بود که به این مسجد آمده بودم. بالای منبر رفتم چند مسئله شرعی گفتم و برخی از صفات مؤمنان را بیان کردم، شیخ هم داخل محراب نشسته بود و زیر لب طیب ا… می گفت.فردای آن شب، آقای حق شناس مرا دید و گفت، شیخ محمدحسین زاهد بسیار منبر شما را پسندیده و درخواست کرده است در اداره حوزه و مسجد کمکش کنید. آقای حق شناس آن روز به من گفت شیخ تا حالا به هیچ کس غیر از شما طیب ا… نگفته است؛ به هر حال کار خدا بود. از آن به بعد شبها به مسجد می رفتم و حدیث و مسئله شرعی می گفتم. بعد از چند وقت شیخ از من خواستند تفسیر قرآن بگویم و من کلاس های تفسیر را شروع کردم. بنابراین پس از فوت مرحوم زاهد مدرسه به همت شما اداره شد؟ از سال 75 قمری یعنی سال 1333 شمسی به مدت سه سال فقط کلاس های شبانه داشتیم. بعد از چندوقت با مشورت تعدادی از علما و به دعوت اهالی محل به مسجد ملامحمد جعفر (حوزه علمیه کنونی) آمدم. 52 سال پیش که به این مدرسه آمدم، اینجا یک بنای مخروبه و محل نگهداری خاک زغال و خمره ترشی بود، اما با کمک مردم و اهالی محل و تعدادی از تجار، سر و سامانی به این مسجد دادیم و با تعداد کمی طلبه کار را شروع کردیم. * * * از چهره های درخشان مدرسه مجتهدی می توان به شهید غلامحسین حقانی، شهید محمود قندی، شهید محمدعلی فیاض بخش، شهید محمد بروجردی، شهید محمدجواد تندگویان، شهید مصطفی چمران، حجت الاسلام ناطق نوری، آیت الله محسن خرازی، دکتر غلامعلی حداد عادل، حجت الاسلام محسن کازرونی، آیت الله رضا استادی، آیت الله محمدعلی جاودان و... اشاره نمود. متاسفانه ما همیشه وقتی متوجه خیلی چیزها می شویم که کار از کار گذشته باشد. این بزرگ را وقتی باید بشناسم که... پ.ن: حاج مهدی می گفت توی قنوتهاشون کمیل می خوندن! تقریبا دعا رو کامل کرده بودم که یه روزی به هیئت ثارالله رفتم. بیرون حسینه آیت الله مرعشی نجفی روی موکت نشستم. حاج علیرضا پناهیان سخنرانی میکرد. اونهم از خاطرات دوران جبهه و جنگ گفت. خیلی فضای دلم غرق شده بود توی دریای معرفت اون بچه بسیجیا. تو حرفاش از دعای کمیل گفت: گوشامو تیز کردم، (ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکاء) اینو حضرت علی(ع) می گه ها. یعنی رحم کن به کسی که سرمایه اش امید به تو و سلاحش اشکاشه. ناجور حالمو گرفت، آخه چطور این حرفای قشنگ تو این دعا بوده و من نشستم فقط طوطی وار حفظش کردم؟ دو دستی زدم تو سرم. دوباره شروع کردم تا با ترجمه یاد بگیرم. مدتها درگیر و عمیق شدم در دعایی که از طولانی بودنش فراری بودم. بطوریکه شب های جمعه بعد از این دعا به هیئت میرفتم، و یا اواسط دعا حوصله ام سر میرفت و شبستانو ترک میکردم. دیگر اوضاع یه جور دیگه شده بود. این من نبودم در جهت رسیدن به هدف. بلکه نیرو و اراده ای منو می کشید به سمت خودش و تمام وجود مسخرش شد. تازه فهمیدم که چه عشق بازیای میکردن باهات، خدا. چقدر بهت نزدیک بودن. چیکارشون کرده بودی این بچه ها رو؟ چی بهشون نشون داده بودی که اینجوری خودشون رو برات تیکه تیکه می کردن؟ یه گوشهء کوچیک رو من تجربه کردم و آتیشی شدم. اونا چه صفایی میکردن که همیشه با تو بودن و اجزا و اعمالشون با تو ممزوج شده بود. دلمو از دست دادم. هر وقت قسمتی از دعا یادم می اومد نا خودآگاه بغضم می گرفت، خدایا! چطور حاضر می شی مشاهد کنی فرشته هات دارن بنده ات رو به سمت آتیش می برن؟ در حالی که هنوز چشم امید داره بهت؟ کسی که اقرار کرده به وحدانیتت و صورتش رو در برابر تو رو خاک ها انداخته؟ خدایا دلت میاد این صورتو بسوزونی؟ ما ذلک الظن بک... ای خدا چیکار کردم این توفیقات رو دیگه روزیم نمی کنی؟ تویی که از رگ گردن به من نزدیکتری، منو اونی کن که خودت دوست داری باشم. هر زمان دلم می گرفت و بدنبال کسی بودم تا درد و دل کنم برایش، تنها اورا می یافتم که بهترین یار و غمخوارم می شد. روزهایی میشد سه بار به سراغش می رفتم و کنارش می نشستم صورت برضریح و سنگهای حرمش می ساییدم و آرامش حقیقی را آنجا می یافتم. هر غمی را که بر دل داشتم با دیدن شکوه بارگاهش فراموش می کردم و فرو می رفتم دردریای جود و کرمش. تمام سیاهی ها ذوب می شدند در حرارت محبت این کریمه و رخت بر می بستند دردها در این دارالشفای الهی که به حق بابی از رضوان است. پ.ن: کبوتر خستهءدلم به آسمانها چشم دوخته. بالهایش در آتش حسرت و غمت سوخته. آخر چه گناهی کرده که یکبار در آسمان حرمت پرکشیده و حالا در گوشه ای دور و تنها، تنها به خاطرات آن پرواز رویایی دلخوش است در کنج قفس. پ.ن: به خانه رسیدم. دستور صادر شد: پ.ن: - معلم چو کانونی از آتش است همه کار او سوزش و سازش است «بسم الله الرحمن الرحیم. أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ» سوره غافر آیه 44 حضرت صادق علیه السّلام فرمودند: من در شگفتم از کسی که ترس و بیم از چهار چیز دارد چگونه متوجه چهار چیز نمیشود تا آنجا که فرمود. تعجب دارم از کسی که در باره او مکر و حیله میشود چرا خود را در پناه این آیه قرار نمیدهد. (بحار الانوار-ترجمه جلد 67 و 68، ج2، ص: 126) البته نه اینکه تنها در هنگام مکر و حیله به خداوند پناه آوریم. بلکه همیشه باید خودمون رو به خدا بسپاریم و در همه امور متوجه ذات پاک احدیت باشیم تا خودش ما رو به راه راست منحرف کنه. برای نمونه: تکدی گری رو توی خیابونها دیدیم و میبینیم. و شاید تو رسانه ها به چشمتون خورده باشه یا شنیده باشید که بسیاری از این متکدیان نیازمند واقعی نیستند. و شاید از من شما وضع مادی شون بهتر باشه. اما به این وضع دچار شدند و عادت کردند به دست درازی به خلق الله. و به این بلا گرفتار شدند که همیشه چشمون به دست مردم باشه در صورتی که نیاز هم نداشته باشند. امام صادق(ع) در تشریح این گونه از شرکها که بسیاری از مومنان بهش گرفتارند در روایتی میفرماید: «هرگاه شخصی بگوید اگر فلانی نبود هلاک میشدم یا بر سر من چنین و چنان میآمد، چنین شخصی گرفتار شرک است.» (تفسیر نورالثقلین، ج 2، ص 476، ح 235) آیت الله مجتهدی در همین باره می فرمایند: هر وقت ناامید از همه جا شدی کارت درسته میشه.حدیث داره: (به عزت و جلال خودم قسم که قطع می کنم امید بنده ای که به غیر من امید داره.) امیدمون اگه گوشهء دلمون به یه کسی باشه که کار ما رو اون درست کنه، حدیث داره: (به عزت و جلال خودم قسم که حاجت تو رو نمیدم.) اگه گوشه دل ما به جایی متوجهِ که کسی کار ما درست کنه، نمیشه. خدا خدا خدا (دانلود کلیپ صوتی) پ.ن:
مادر چون کبوتر، مزنی پر، دو سه روز دگر با زینب باش
مادر بیمارم، شده گریه بر تو کارم، به شفای تو دلخوش دارم
ای همه هست من، مروی تو از دست من، که دگر توان بی مادری ندارم...
اگر ندیده اید این روزها می توانید خوب از صدا و سیما ببینیدشان و بشنوید حرفهایشان را که چگونه ابراز تاسف می کنند. می گویند: اشتباه کردیم. ارزشش را نداشت. کاش نمیرفتیم بیرون. اگر در خانه می ماندیم اینگونه نمی شد و...
هرگز از راهی که پیمودند پشیمان نبوده و اگر به گذشته بازگردند دلشان می خواهد مجددا چنین سرنوشتی داشته باشند. اصلا آرزویشان همین است. مگر یاران حسین(ع) در کربلا نگفتند که ای کاش چندین جان داشتیم و در راه تو فدا می کردیم و دوباره زنده می شدیم و در راه تو کشته می شدیم؟ اینها السابقون السابقون اند و همینان اولئک المقربون شدند.
- الله عجل لولیک الفرج...
- اللهم الرزقنا توفیق الشهاده...
لابلای صفحات مطلب جالبی به چشمم خورد. گویا حاج آقا به همه طلبه ها اجازه معمم شدن را نمی دادند. گاهی اوقات حتی به بعضی از طلبه هایی که سالهای بالا درس می خواندند اجازه نمی دادند که ملبس شوند. مثلا اگر در سال 200 نفر آماده عمامه گذاری داشتند ایشان فقط به 20 نفر اجازه می داد. و برای اینکار دلایل مختلفی داشتند. مثلا می گفتند این طلبه با اینکه در درس موفق است اما بیان قوی ندارد و نمی تواند منبر برود و با بیانش در اجتماع تاثیر بگذارد! و ایشان به معمم شدن افراد بسیار توجه داشتند و اجازه نمی دادند افرادی که صلاحیت ندارند معمم شوند.
- روحشان شاد و یادشان گرامی و راهشان پررهرو.
از این دست حرف ها زیاد به گوشم می خوره از اون زمونه، اما در این دوره و زمانه دیگه نمیشه نشانی از اونها پیدا کرد. این جمله مشتی از خروارها تعاریفی بود که به گوشم خورده. با خودم گفتم اگرچه نمیتونم خیلی از فداکاریهای و دوستی ها و پیش مرگ هم شدن ها رو مثل اون زمونه تصور کرد. اما این یکی رو هر جور شده باید تجربه کنم. باید بفهمم چه لذتی داشته و داره. شاید منم سهیم شدم در این حال و هوای معنوی اونروزها.
اول باید حفظ می کردم. بسم الله الرحمن الرحیم. اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتى وَسِعَتْ کُلَّ شَىْءٍ...
در کوچکترین مسائل و مشکلات، در هر زمان ممکن سراسیمه رو به حرمش روان می شدم. آرزوهایم و دعاهایم را حتی کوچکترینشان مستجاب شدند و دست رد بر سینه ام نخورد در این آستان.
هر چه خواستم، هر چه طلب کردم و یا اشاره نمودم عطا نمود. بذل عنایتی فزونی می نمود و توقعات من فزون تر.
.... حالا می بینم خود را در جایگاه (ثعلبه) که با دعای پیامبر ثروتی بر هم زد و هرچه این مال و منال بیشتر می شد فرصت نماز جمعه را هم از دست می داد و ارتباط او با پیامبر خدا(ص) به طور کلی قطع گردید.
مهربان بانو؛ تو می بینی بی وفایی مرا و هماره می گسترانی خان رحمتت را در برابرم. تو را به جان برادری که ندیدی و پر کشیدی در هجرش، رازی مشو بر این فاصله ای که میان دستهایم و ضریحت افتاده. مرا کفایت نمی کند اندک نظاره ای که هر صبح بر گنبد زردت می نمایم و سلامی که بر فراز یک پل بر تو نثار می کنم. هرچند زیباست صبح لحظهء خورشید در طلوع، روزی که با سلام به تو می شود شروع؛ اما اذنم ده تا گره بخورد انگشتهایم بر شبکه های ضریح مطهرت، آخر دلم هوای باران دارد. زیباترین خاطره هامان نگفتنی ست، تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است، باران میان مرمر آیینه دیدنیست این صحنه در برابر آیینه دیدنیست. مرغ خیال سمت حریمت پریده است، یعنی به اوج عشق همینجا رسیده است...
به خدا خواسته ای دگر ندارم. شاید برای همین سراغت را نمیگیرم، خب نامردمان چنین خصلتی دارند که وقتی کارشان بیافتد سراغت را می گیرند؛ اما به نامت سوگند فقط می خواهم ببینمت، به من اجازه در اوج پر زدن می دهی؟
- بانو تمام کشور ما خاک زیر پات، مردان شهر نوکر و زنها کنیزهات.
- عکاس: مهدی رضایی
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ چهارشنبه 17 اسفند 90.
این کبوتر قفسی عادت ندارد به کسی، به تو خو کرده است و آرزویش فقط و فقط همین است که یکبار دیگر، به خدا فقط یه پلک نگاه دیگر چشمش بیافتد به شش گوشه ضریحی که در آسمانها بنا کرده ای. مسوزانش در این هجران که درد هجران سوزانده بالهایش را. چه می شود همچون فطرس ملک مرا نیز...
قسم به فجر. و قسم به ده شب و قسم به تو ای نفس مطمئنه که پر کشیدی سوی معبود خود در حالی که همو از تو خشنود بود و هم تو از او. دلم احرام حریم حرمتت را بسته. چه شود گر به من از لطف نگاهی کنی، از بحر کرم جرعه ای بهر من آری و زیارت روزی ام کنی؟ که به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد. قلمم گوشهءدفتر غزل ناب ندارد. همه گویند به انگشت اشاره،مگر این عاشق بیچارهء دلداده ارباب ندارد؟
از آنروز که به من اجازهء در اوج پر زدن دادی در آن کرانهء کرب و بلا یکسالی می گذرد.
چه زود مگذشت. هر دقیقه بی تو بودن و بی تو نفس کشیدن اصلا نمیگذرد. انگار عقربه ها در هم گره خورده اند و تکان نمی خورند و قدم از قدم بر نمیدارند. شاید بر نمی تابند که ثبت کنند جدایی مرا از تو.
رویای ناتمامم، ساعات در حرم بود. باقی عمر اما؛ افسوس بود و کابوس. آری... بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمیشود. داغ تو دارد این دلم جای دگر...
حاشیه نمی روم راستش را بخواهی دلم برای تو تنگ است. ساده می گویم...
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ شنبه 6 اسفند 90.
برویم خانه یکی از اقوام نزدیک که خانه شان را تکمیل کرده اند و کادو ببریم.
رفتیم و رفتیم تا اینکه رسیدیم. در زدیم. چون هنوز اف اف کار نمی کرد.
در را باز کردند. پس از سلام علیک و خوش و بش و عرض تبریک؛ وارد شدیم.
مشغول صحبت بودیم از اوضاع زمین و مسکن و ... گفت اوستا مشغول نصب شیرآلات طبقه فوقانی است.
گفتم سری بزنیم ببینم چه خبر است و تنها نباشد.
سلام کردم. لوله کش سرش را بلند کرد و جواب داد.
خواستم بگویم خدا قوت که گفت به آقای فلانی چطورید؟
من ماندم و علامتهای سوال دور سرم؟؟؟؟
کمی بر چهره اش زوم کردم. نامش بی اختیار بر زبانم آمد. آقای اکبری؟ شمایید؟ مات و مبهوت بین زمین آسمان ماندم.
خدا یا! درست می بینم؟ او سه سال دبیرم بود.
گرم در آغوشش گرفتم. ولی او اکراه داشت با لباس کار...
دوست داشتم زمین ببلعد مرا. کاش جای دیگری او را می دیدم. گفتم شما کجا اینجا کجا؟؟؟
گفت: روزگار است دیگر.
کت را در آوردم و آستین ها را بالا زدم. دوباره شاگردی اش را کردم. هر چند ابا داشت اما متاسر می شدم از اینکه او کار کند و من نظاره کنم.
دست هایش پینه بسته و زبر بود.
پرسیدم مگر درس نمی دهید. پاسخ داد: چرا. فردا صبح کلاس دارم.
تا آخر که صحبت می کردیم. مثل آنروزها شاد و بشاش بود. شاید در دل غم داشت اما دم نمی زد. همین است صفات شیعهء علی(ع):
سرورش در چهره اش و اندوهش در قلبش است.(بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه) اندوهش بی پایان و همتش بی کران است.(طویل الغم و بعید الهم) در کمبودهای مادی اش شادمان است.(مسرور بفقره) بلا هایش فراوان و شکوه هایش کم است(کثیر البلوی و قلیل الشکوی) و در زمین تلاشگر است.(ساع فی الارض) بحار الانوار 2/67
نه از کس امید و نه از کس هراس نخواهد به جز دیده حق شناس
کارهای خود را به خداوند واگذار مینمایم که او بحال بندگان بینا و آگاه است.
شاید پیش اومده برامون که به کسی متوسل شدیم و رو انداختیم تا کارمون رو راه بندازه. و یا این جمله متدواله که:(اول خدا بعدا شما.) در صورتی که معتقدیم که اگر خداوند نخواد کاری راه بیوفته نمی افته. اما به این فکر نمی کنیم که وقتی خدا هست، بنده اش چرا؟ این عمل ما یک نوع شرک(شرک خفی) محسوب میشه. متاسفانه بسیاری از مشکلاتی که ما دچارش میشیم بر اثر این نوع شرک هست ولی خودمون متوجه نیستیم.
حتی در کوچکترین امور هم نباید از امید به خدا غافل باشیم.
- اللهم اغفرلی کل ذنب اذنبته و کل خطیئته اخطأتها.
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ دوشنبه 1 اسفند 90.