سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

حاج مهدی می گفت توی قنوتهاشون کمیل می خوندن!
از این دست حرف ها زیاد به گوشم می خوره از اون زمونه، اما در این دوره و زمانه دیگه نمیشه نشانی از اونها پیدا کرد. این جمله مشتی از خروارها تعاریفی بود که به گوشم خورده. با خودم گفتم اگرچه نمیتونم خیلی از فداکاریهای و دوستی ها و پیش مرگ هم شدن ها رو مثل اون زمونه تصور کرد. اما این یکی رو هر جور شده باید تجربه کنم. باید بفهمم چه لذتی داشته و داره. شاید منم سهیم شدم در این حال و هوای معنوی اونروزها.
اول باید حفظ می کردم. بسم الله الرحمن الرحیم. اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتى وَسِعَتْ کُلَّ شَىْءٍ...

تقریبا دعا رو کامل کرده بودم که یه روزی به هیئت ثارالله رفتم. بیرون حسینه آیت الله مرعشی نجفی روی موکت نشستم. حاج علیرضا پناهیان سخنرانی میکرد. اونهم از خاطرات دوران جبهه و جنگ گفت. خیلی فضای دلم غرق شده بود توی دریای معرفت اون بچه بسیجیا. تو حرفاش از دعای کمیل گفت: گوشامو تیز کردم، (ارحم من راس ماله الرجا و سلاحه البکاء) اینو حضرت علی(ع) می گه ها. یعنی رحم کن به کسی که سرمایه اش امید به تو و سلاحش اشکاشه.

ناجور حالمو گرفت، آخه چطور این حرفای قشنگ تو این دعا بوده و من نشستم فقط طوطی وار حفظش کردم؟ دو دستی زدم تو سرم.

دوباره شروع کردم تا با ترجمه یاد بگیرم. مدتها درگیر و عمیق شدم در دعایی که از طولانی بودنش فراری بودم. بطوریکه شب های جمعه بعد از این دعا به هیئت میرفتم، و یا اواسط دعا حوصله ام سر میرفت و شبستانو ترک میکردم.

دیگر اوضاع یه جور دیگه شده بود. این من نبودم در جهت رسیدن به هدف. بلکه نیرو و اراده ای منو می کشید به سمت خودش و تمام وجود مسخرش شد.

تازه فهمیدم که چه عشق بازیای میکردن باهات، خدا. چقدر بهت نزدیک بودن. چیکارشون کرده بودی این بچه ها رو؟ چی بهشون نشون داده بودی که اینجوری خودشون رو برات تیکه تیکه می کردن؟ یه گوشهء کوچیک رو من تجربه کردم و آتیشی شدم. اونا چه صفایی میکردن که همیشه با تو بودن و اجزا و اعمالشون با تو ممزوج شده بود.

دلمو از دست دادم. هر وقت قسمتی از دعا یادم می اومد نا خودآگاه بغضم می گرفت، خدایا! چطور حاضر می شی مشاهد کنی فرشته هات دارن بنده ات رو به سمت آتیش می برن؟ در حالی که هنوز چشم امید داره بهت؟ کسی که اقرار کرده به وحدانیتت و صورتش رو در برابر تو رو خاک ها انداخته؟ خدایا دلت میاد این صورتو بسوزونی؟ ما ذلک الظن بک...

مهدی رضایی

ای خدا چیکار کردم این توفیقات رو دیگه روزیم نمی کنی؟ تویی که از رگ گردن به من نزدیکتری، منو اونی کن که خودت دوست داری باشم.


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 12:46 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )