سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

شده است تا به حال میهمان کسی باشی؟ یا کسی دعوتت کند برای حضور در یک میهمانی کوچک یا بزرگ؟ قطعا تجربه کرده ای... دیده ای که چگونه مقدمات چیده است برای پذیرایی از میهمانش به طوری که احساس کمبود نکند... تلاشش این است که میزبان خوبی باشد و اسباب رضایت و آسودگی خاطرت را جلب نماید. بلاشک تو نیز با میهمانت چنین می کنی، آخر خونگرمی و میهمان نوازی رسم ما ایرانیان، از کهن بوده است و مشهوریم به میهمانپرستی...

اما شده است جایی دعوت باشی و رفته باشی،‌ اما از پذیرایی خبری نباشد؟ گرمت نگیرند، بی محلی کنند و تحویلت نگیرند... انگار نه انگار که دعوتشده ای... چه حسی دست خواهد داد اگر چنین برخوردی ببینی و چنین واکنشی را مشاهده کنی؟ هیچکس انتظار چنین رفتاری را ندارد و غمگین و دلگیر خواهد شد... و از هیچ میزبانی چنین گمانی نمی رود که با میهمانی که دعوتش کرده چنین کند...

اما خود ما چنین کرده ایم... و داریم چنین می کنیم... آری. همین من و تویی که ادعای میهمان نوازیمان می شود و شهره ایم بر این خصلت در عالم... با مهمانی که عمریست دعوتش می کنیم، همین میکنیم... قبول نداری؟ بگذار برایت خوب بیان کنم که چه جفای بزرگی کرده ایم در حقش من و تو،‌ این مدعیان دروغینی که خود را از اهالی کوفه جدا می پنداریم و دستمان با آنان در یک کاسه است...

 

فصلنامه انتظار...

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 91/1/4ساعت 2:23 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

شب های جمعه حال و هوای خاصی دارد،‌ درست مثل شور و حال شب عید.
در این شب همیشه عده زیادی هستند که به انتظار جوانه زدن شکوفه های وصال یار نشسته اند و لحظه شمارند برای بپایان رسیدن فصل زرد انتظار. چونان گروه استهلال، در پی رویت خورشیدی هستند که روشنی اش عالمگیر،‌ و گرمایش پایان بخش فصل سرد فراق. اما وجودش در پس ابرهایی است که از ناخالصی دلهایمان شکل گرفته اند و پرده ای شده بر دیده های منتظرمان. برای شروع آخرین بهار جهان بی قرارند و بی تاب تا شاید بتابد و بدرد ظلمت شب را.
فردا روز عید است، روز عید آمدن. آدینه ها، فصل پایان غم جهان است و تویی که هزارسال و اندیست رفته ای، جمعه ها را برای آمدنت تعطیل رسمی کرده ایم تا فارغ از هر مشغله ای تنها و تنها در یاد تو باشیم و فکر و ذکرمان تنها نام تو باشد. دعای عهد سحرگاه، ندبه صبحگاهی و صلوات بر محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم. و عجل فرجهم هم برای تعجیل در بازگشتت است برای به سامان کردن امور جهان که بدون تو آشفته بازاری شده کار این جهان.
آقا، تقویم را به دست گیر و ورق بزن، اولین جمعه سال 1391 را انتخاب کن، که وعده داده اند که روز آمدنت نوروز است و چه مناسبت جالبیست، تداخل این جمعه و نوروز، تنها کافیست قلم را در دست مبارکت گیری و بر صفحهء‌ سفید چهارمین روز فروردین ماه بنگاری،‌ «این جمعه خواهم آمد...انشاء‌الله» و خدا یاورت باشد و ناصرت و مددکارت و گشایش دهندهء کارت و محافظت نماید از وجود مبارکت در برابر دشمنانت و ما را از سربازان و جان نثاران و فدائیان رکابت قرار دهد...

انتظار

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 91/1/3ساعت 9:4 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

شب عید، آخرین ساعات تحویل سال جدید، پایان سرمای شدید و دل گرفتهء ما... چرا !؟
آخه شب عیده . عیدی می خواهیم از خدا...
عیدیمون پایان هجر یاره، اتمام انتظاره، ظهور آقا و گشایش اموره...
عید ما حضور حضرت حجت ابن الحسن العسکری ارواحنا له الفداست و عیدی مون تنها یه گوشه چشمشه...

امشب حال عجیبی دارم... یعنی فردا بهار واقعی و عید حقیقی رو جشن خواهیم گرفت؟

آقا حال زمین بی سامونه، زمستونه، دل مردمش پریشونه و بی تاب و حیرونه اما...

محتاج نگاه تو ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 91/1/1ساعت 12:18 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

بسم الله الرحمن الرحیم

«یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال،‌ حول حالنا الی احسن الحال»
«ای تغییر دهنده دلها و دیده‏ ها* ای مدبر شب و روز *ای گرداننده سال و حالت ها* بگردان حال ما را به نیکوترین حال»

با این دعا سال جدید را آغاز می نمائیم و مسئلت می کنیم از خدا برای تبدیل حالمان به احسن الحال در ابتدایی ترین دقایق تحویل سال.

امروز فصل جدید رویش آغاز می شود و زمستان رخت بر می بندد و کوله بار خویش را روی دوشش می اندازد و هجرت می کند، ماه فروردین چیرگی می یابد بر اسفندماه سرد. ما بهار را جشن می گیریم اما در نیم کرهء‌ جنوبی زمین وضعیت به گونه ای دیگر است... آنجا فصل گرما دارد به انتها می رسد و باد پاییزی شروع به وزیدن کرده است... این فرایند ادامه دارد...

شب و روز و تمام فصول بر اثر حرکت وضعی و انتقالی زمین است که پدیدار می شوند و مدام چهره عوض میکنند، اما نکند ما نیز اینسان چهره عوض کنیم و از حالی به حال دگر در آییم. متغیر باشیم و رنگ ببازیم بر اثر تلاطمات زندگانی دنیایی...

یا مقلب القلوب و الابصار...

اگر معیارت بهار زمینی باشد و بخواهی با سبز شدن آن تو نیز نو شوی، پس با زرد شدن آن نیز ممکن است رنگ عوض کنی و بخشکی و حتی در زمستان برگهایت بریزد و جز شاخساری بی برگ و خشک نباشی...

پس بهارت را با بهاری دگر گره بزن، بهاری که همیشگی است و زرد نمی شود... پایدار است و سرسبزی اش عالمگیر می شود... روحی تازه است در کالبد بشریت... آفتابی است که هرگز افولی ندارد... گرمایش فرامیگیرد تمام کائناتی که سالیان سال است انتظارش را می کشد.

با آمدن این بهار، زمستان به نیم کرهء‌ دیگر و یا کره ای دیگر نمی رود،‌ سراسر کهکشانها جشن عید آمدنش را درک می کنند و مسرور خواهند شد از ظهورش...

بهار طبیعت نیز انتظار می کشد آمدن بهار ما را... کجایی ای بهار دلها، ای ربیع الانام؟

ربیع الانام

بیا که دل ما شیعیان، بلکه عالم هستی دگر طاقت ندارد... این کویر دلهایمان را سیراب کن از بارش رحمتت و منور نما به نور معرفتت و عطرافشان کن با قدوم معطرت... و خودت نیز دعا نما در ظهورت که مگر خدا به آبروی تو این گره بگشاید و تعجیل نماید در فرجت. لکنت گرفته است زبان در کامهایمان تو خود کاری کن که از ما آبی گرم نخواهد شد مولا... ما فقط می دانیم که دوستت داریم و محتاج توئیم... گشایش تمام امور ما به دست با کفایت شماست... ما آن سلام اولیه ادعیهء‌ توئیم... چشم انتظار صبح جواب سلامها...

دست توسل ما به دامان توست ای مولا و صاحب ما، العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان. تنها صورتی که حال ما به احسن الحال مبدل می شود، با ظهور توست.

خداوندا! حول حالنا الی احسن الحال...

پ.ن:
- خدای خوب و مهربان، این سال جدید را بدون حضور آقایمان رقم مزن. که اگر چنین کنی بهار ما بهارنیست...
- اللهم عجل لولیک الفرج...


نوشته شده در دوشنبه 90/12/29ساعت 5:41 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

آخرین روزهای سال جدید است و مردم در تکاپو و جنب و جوشند، هر کس دغدغه ای دارد و در پی حل مسائلش می کوشد. اولین روز سال جدید باید همه کارها را کرده باشند و با خیالی آسوده، نوروزی را جشن بگیرند که به خاطرش از چند وقت گذشته آماده شده اند و به پایش ننشسته اند، بلکه دویده اند.
آری بالاخره بهار تازگی را به طبیعت ارزانی می دارد و خلق الله نیز نونوار  می کند خود را در این بهار طبیعت.

 در شهر که قدم میگذاری. خواهی دید چه غلغله بازاریست و چه ازدحامی به وجود آمده برای خرید. و هرچه به لحظه تحویل سال نزدیک تر شویم، این تراکم افزوده می شود...

خرید عید

انسانها از کنارت می گذرند، در حالی که غرق در تفکرات خویشند و بعضی چشم به ویترین ها دوخته اند و برخی نیز مشغول گفتو گو یا بحث بر سر کیفیت و قیمت اجناس، طعنه ای میزنند و یک عذرخواهی و دوباره عبور از پی مقصود خویش... از کنارت به سرعت عبور می کنند و شاید حتی لحظه ای گوشه چشمشان هم رو به تو نچرخد و شاید ببینندت و با نگاهی سرد و غریبانه گذر کنند و نشناسند تورا... ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 90/12/28ساعت 9:47 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

سال جدید شد. صبح اولین سال نو کودکی خوشحال و شاد لباسهای تازه اش رو پوشید و شاد و خوشحال بیرون دوید تا دوستاش رو صدا کنه برای بازی، در اولین روز عید.

در خونه اولی رو زد و پس از مدتی دوستش اومد. لباسهای نویی که خریده بودند به هم نشون دادن و حسابی تیپ و قیافه شون رو به رخ هم کشیدن. کودک قصهء‌ ما از دوستش پرسید: دیشب موقع تحویل سال بیدار بودی؟
دوستش جواب داد: آره - مگه خوابیده بودی؟
- آره نتونستم ببینم سال جدید چجور شروع میشه. :( خب تو که بیدار بودی چه دیدی؟ :)
- ای وای. چه لحظه ای رو از دست دادی. ستاره ها روشن تر شدند. از ماه نور میومد بیرون. همه آسمون مثل روز روشن شد. یه عالمه پرنده خوشکل پرواز کردن. نمی دونی چقد باحااااااال بود که.
- :( راست می گی؟ خوش به حالت که همه شو دیدی. میای بازی کنیم؟
- نه. ببخشید. راستش میخوایم بریم مهمونی.

ناراحت و غمین خداحافظی کرد و رفت سراغ یکی دیگه از همبازی هاش. در خونه رو زد. دوستش اومد دم در. با دیدن هم لبخند زدن و از تماشای همدیگه توی لباس نو ذوق کردن خوشحال شدن. از دوستش پرسید: دیشب که سال نو اومد بیدار بودی و دیدی تحویل سال نو رو؟ من خواب مونده بودم.
دوستش گفت: آره بیدار بودیم ما.
- خوش به حالت. می گی چی شد وقتی سال عوض شد؟
- آره. یهو یه صدایی اومد. که فهمیدم عید شده. همه مردم اومدن بیرون. داشت بارون میومد. رفتیم توی جشن بزرگ. همه شهر اومده بودن. حتی پدر و مادرت و مادربزرگ تو هم اومده بودن. حساااااااااابی خوش گذشت.
دوباره این طفل معصوم دلش گرفت و گفت: چه حیف. کاش منم بیدار می موندم. خوش به حالتون. خب میای بازی کنیم؟
- نمیتونم بیام. آخه داریم میریم خونه فامیلامون عید دیدنی. باشه برای بعد.

دلگرفته و سر به زیر خداحافظی کرد و رفت. پیش هر کسی رفت نتونست یه همبازی پیدا کنه و از هرکس از لحظهء سال جدید سوال پرسید، هر کس یه جوابی داد.

سردرگم و حیران. اینهمه داستانهایی که شنیده بود از لحظهء سال تحویل رو داشت برای خودش حلاجی می کرد و حسرت می خورد از غفلتی که کرد و خوابش برده بود.

دست از پا درازتر برگشت خونه. عموها و عمه ها سر سفره هفت سین نشسته بودند و می گفتند می خندیدند با پدر و مادر بزرگش. مامانش هم داشت چای می داد. در دلش ناراحت بود از همه شون و دلش میخواست گریه کنه. که چرا بیدارش نکردن...

مهمونا رفتن. بغض کرده با لبهای آویزون رفت رو زانوی مامان بزرگ نشست:
- چرا منو موقع سال تحویل بیدارم نکردین ببینم سال تازه رو؟
مادر بزرگ متعجبانه پرسید: مگه چی شده مامان جان، چه خبر بود که تو رو باید بیدار میکردیم؟
ماوقع رو که باعث ناراحتیش شده بود، از ماجرای دوستاش تا شنیده هاش رو لحظهء عید تعریف کرد.

مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: عزیز دلم. اینجوریا نیست که گفتی. سال جدید و سال گذشته هیچ فرقی با هم ندارن. وقتی سال تحویل میشه یعنی اولین روز بهار شروع میشه و فقط تقویمای قدیم رو برمیدارن و تقویم جدید جاش میزارن. وگرنه امروز و دیروز درست مثل هم هستن. عید واسه این همه خوشحالن که لباسای جدید می خرن. خونه های همدیگه میرن و میگن و می خندن.
- پس این چیزایی که دوستام گفتن چی؟
- قربونت بشم. دوستات هم شاید خواب بودن. اونا هم چون چیزی ندیدن و مثل تو منتظر اتفاق بزرگی بودن. هر کدومشون خیالات و حتی شاید خوابهاشون رو برای تو تعریف کردن.
- مامان بزرگ پس همه اش الکی بود؟
- آره دلبندم. از امروز فقط زمستون تموم میشه و بهار شروع میشه. شکوفه ها درمیان و برگ درختا سبز میشه. گل ها باز میشن و چمن ها بیرون میان از زیرخاک.

کودک، متبسمانه پرسید: یعنی سال تحویل هیچی نمیشه و عید دروغکیه؟ ... هیچیه هیچی عید نداریم؟

چشم به راهیم که بیایی ای تبسم بهار

مادر بزرگ در سکوتی سنگین فرو رفت و گوشه های چشمش مرطوب شد.

کودک با دیدن این حال مادر بزرگ تعجب کردو پرسید: مامان بزرگ داری گریه می کنی؟

- نه عزیزم. چیزی نیست. راستش ما یه عید بزرگی داریم که وقتی بیاد، چیزایی که دوستات تعریف کردن اتفاق می افته. یه آقای مهربون میاد و همه جشن می گیرن.
این عیدهایی که ما میگیریم الکیه. عید اصلی وقتیه که اون آقا بیاد.
- کی میاد؟
- نمی دونم عزیزم... نمی دونم... اما میاد... قول داده بیاد...

بوی اسپند، بوی عود، بوی بارون بهار
بوی خوب نرگس و یاس، صبح یک جمعه نو
بوی آب پاشی و خاک نم شده

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

شادی شکستن ظلمت شب با نور روز
وحشت اینکه بیاد و من بمیرم و برم
بوی سیب سرخ مرقد آقا

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

فکر جاروکشی کوچهء‌ انتظارمون
شوق احساس رسیدن هوای تازه تر
برق قطره های لرزون روی گونه و چشام

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

انتقام مادری که خورده بین در کتک
ترس یک کودک زیر چادر از غصب فدک
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

روز جمعه، روز وصل، فصل خوب انتظار
چشم به راهیم که بیایی ای تبسم بهار
عصر جمعه مونده ایم در اضطرار

پ . ن:
- ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟ ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟
- اللهم عجل لولیک الفرج...
- اگه داستان کمی اشکال داشت به بزرگی خودتون ببخشید... شعر هم همینطور...


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 11:38 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

«هو الحی»

سلام خدای مهربانم. همانگونه که خودت خوب می دانی، پروردگاری و ما همه آفریده هایت هستیم. ما را به وجود آوردی از خاک در کنار روحی که در آن دمیدی ما را از نبودیت، بود کردی. ملائک را به سجده بر من فرمان دادی و در بهشتت ساکنم نمودی. من نیز در تحیر از این هم فر و شکوه و حیران از این جبروت.
تنها مدافعم شدی. مگر چه داشتم که به خود تبریک گفتی خلقت مرا؟

چندی گذشت تا انجام خبطی موجبات اخراجم از درگاهت را فراهم آورد و در زمین متبعدم نمود. اما بزرگی ات تا آن اندازه بود که موجبات حیاتم را در این تبعیدگاه نیز فراهم آورد، هرچند آنجا کجا و اینجا کجا، اما در این سکونت گاه موقت نیز رهایم نکردی. نعمتهایت را در اختیارم قرار دادی و آنی روزی ام را قطع ننمودی.
شب و روز، آب و باد و خاک، صبح و شب،‌ خورشید و ماه،‌ دریا و کوه؛ همه و همه را مسخر گرداندی برای رفاهم.

تمام امکاناتی که می باید و حتی فراتر از آن به وجود آوردی تا اسباب آسایشم فراهم گردد.

مادیات را از ریز و درشت به پایمان ریختی.
معنویت را نیز در ضمیرمان قرار دادی اما طرز استفاده اش برایمان مجهول بود و نمیدانستیم چگونه از آن بهره جوییم.
پیامبران را برای هدایتمان مبعوث کردی تا بدانیم و بتوانیم از این قوه چگونه بهره گیریم و به تو نزدیک تر شویم، تا بازیابیم آن جایگاه از دست رفته اولیه را.
برای تکمیل هدایت فرستادگانت،‌ امامان را برای راهبریمان انتخاب و بدین وسیله دینی کامل و جامع و کتابی محکم و شیوا و عترتی پاک و مطهر از هرگونه آلودگی، هادیان ما شد. که دیگر بهانه ای برای خطا و انحراف نمانده باشد و دستور دادی بر اینان تمسک جوییم تا از پلیدیها و وسواس شیطان در امان مانیم.

خداوند مهربان از همه بذل عنایت هایت سپاسگذارم و شاکر و زبانم قاصر از وصف عظمت موهبتهایت. اما...
اما راستش یه کار نیمه تمام هست که در حق ما ادا نکرده ای. بزرگ نعمتی که آفریده ای اما به ما عنایت نکرده ای...

حق داری، به خودت سوگند حق داری. همیشه اینگونه بوده ایم،‌ ناسپاس و مغرور و همیشه از چیزی گلایه داشته ایم و هر بار از یک کمبود سخن گفته ایم در برابر اینهمه بودها...
اما به خدا این یکی فرق دارد... تا کنون هرچه خواسته مادی بود،‌ اما این یکی مادی نیست؛ و فقط برای خودم نه، بلکه از زبان همه انسانها و حتی حیوانات،‌
آری حیوانات و در کل تمام موجودات از تو خواهش دارم و مسئلت می کنم که....
ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 90/12/24ساعت 11:7 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

 

بر سنگ قبر شهیدی نوشته بود:

«اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است.»

جملهء عجیبی ست.

آخر عاشق اگر عاشق باشد، به وصال می رسد، مگر اینکه محب و دوستداری بیش نباشد.

نام آن شهید مهندس مصطفی ابراهیمی مجد بود. پیگیر شدم تا کمی بیشتر بشناسمش. وصیتنامه اش پر بود از جمله هایی عجیب و پرمعنا: «بگذارید بعد از مرگم بدانند همانطور که اساتید بزرگمان می گفتند: نوکر محال است صاحبش را نبیند من نیز صاحبم را، محبوبم را دیدار کردم اما افسوس که تا این لحظه که این وصیت را می نویسم دیدار مجدد او نصیبم نگشت. بدانید که امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتیبان همه شیعیان می باشد از یاد او غافل نگردید دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان دیدار او را برای هیچ کس نگفته ام مبادا که ریا شود و فقط که دیگر می گویم که از آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام تمام جگرم سوخته است، و اکنون به جبهه می روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم و امیدوارم که حکومت آن حضرت را در زمان حیاتم ببینم (و ان حال بینی و بینه الموت) و خدایا اگر مرگ بین من و او حائل شد مرا از قبر خارج ساز هنگامیکه ظهور آن حضرت انجام گرفت در حالیکه کفن بر تن دارم و...»

خداوند! در ظهور حضرتش تعجیل فرما؛ مرا نیز زنده بدار که در رکاب حضرتش باشم و تحت زعامت و فدایی وجود مبارکش شوم.

براستی، آیا مرگ میان من و ظهور حضرتش حائل می گردد؟ و آیا ممکن است که نباشم و او بیاید؟ اما ...

اما آخر مرگ نیز حقیقت است و نمیتوان از این تقدیر الهی گذشت.

خدای من! چگونه آرام گیرم که دادگرت زمین را پر از عدل و داد نماید و من از منتقمت جدا و در گوشهء عزلت رهایم؟؟؟ و بازماندگانمان برایمان افسوس خورند که ای کاش بودند و می دیدند که سرانجام جهان چه زیبا سرانجامی گردید و نیستند تا ببیند به حقیقت پیوست آنچه پروردگارمان وعده داده بود.

براستی شنیده ام که هر کس چهل صبح دعای عهد بخواند و بمیرد قبل از ظهور حجتت، زنده اش می کنی و از یاوران حضرتش می گردانی. چه می شود که مرا نیز...

«خارج کن مرا از قبر، درحالی که کفن به کمر بسته ام و تیغ از نیام برکشیده ام و نیزه برافراشته ام و لبیک گویان ندای دعوتش را، در میان شهرنشین‌ها و بادیه‌نشین‌ها اجابت می‌کنم.»

پ.ن:

چون عود نبود چوب بید آوردم                   روی سیه و موی سپید آوردم
گفتی تو به من که ناامیدی کفر است           بر قول تو رفتم و امید آوردم

 

اینجا خانه شهیدی است که به انتظار قیام مولایش آرام گرفته است

- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ شنبه 29 بهمن 90.


نوشته شده در شنبه 90/11/29ساعت 4:7 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

<      1   2