سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

سال جدید شد. صبح اولین سال نو کودکی خوشحال و شاد لباسهای تازه اش رو پوشید و شاد و خوشحال بیرون دوید تا دوستاش رو صدا کنه برای بازی، در اولین روز عید.

در خونه اولی رو زد و پس از مدتی دوستش اومد. لباسهای نویی که خریده بودند به هم نشون دادن و حسابی تیپ و قیافه شون رو به رخ هم کشیدن. کودک قصهء‌ ما از دوستش پرسید: دیشب موقع تحویل سال بیدار بودی؟
دوستش جواب داد: آره - مگه خوابیده بودی؟
- آره نتونستم ببینم سال جدید چجور شروع میشه. :( خب تو که بیدار بودی چه دیدی؟ :)
- ای وای. چه لحظه ای رو از دست دادی. ستاره ها روشن تر شدند. از ماه نور میومد بیرون. همه آسمون مثل روز روشن شد. یه عالمه پرنده خوشکل پرواز کردن. نمی دونی چقد باحااااااال بود که.
- :( راست می گی؟ خوش به حالت که همه شو دیدی. میای بازی کنیم؟
- نه. ببخشید. راستش میخوایم بریم مهمونی.

ناراحت و غمین خداحافظی کرد و رفت سراغ یکی دیگه از همبازی هاش. در خونه رو زد. دوستش اومد دم در. با دیدن هم لبخند زدن و از تماشای همدیگه توی لباس نو ذوق کردن خوشحال شدن. از دوستش پرسید: دیشب که سال نو اومد بیدار بودی و دیدی تحویل سال نو رو؟ من خواب مونده بودم.
دوستش گفت: آره بیدار بودیم ما.
- خوش به حالت. می گی چی شد وقتی سال عوض شد؟
- آره. یهو یه صدایی اومد. که فهمیدم عید شده. همه مردم اومدن بیرون. داشت بارون میومد. رفتیم توی جشن بزرگ. همه شهر اومده بودن. حتی پدر و مادرت و مادربزرگ تو هم اومده بودن. حساااااااااابی خوش گذشت.
دوباره این طفل معصوم دلش گرفت و گفت: چه حیف. کاش منم بیدار می موندم. خوش به حالتون. خب میای بازی کنیم؟
- نمیتونم بیام. آخه داریم میریم خونه فامیلامون عید دیدنی. باشه برای بعد.

دلگرفته و سر به زیر خداحافظی کرد و رفت. پیش هر کسی رفت نتونست یه همبازی پیدا کنه و از هرکس از لحظهء سال جدید سوال پرسید، هر کس یه جوابی داد.

سردرگم و حیران. اینهمه داستانهایی که شنیده بود از لحظهء سال تحویل رو داشت برای خودش حلاجی می کرد و حسرت می خورد از غفلتی که کرد و خوابش برده بود.

دست از پا درازتر برگشت خونه. عموها و عمه ها سر سفره هفت سین نشسته بودند و می گفتند می خندیدند با پدر و مادر بزرگش. مامانش هم داشت چای می داد. در دلش ناراحت بود از همه شون و دلش میخواست گریه کنه. که چرا بیدارش نکردن...

مهمونا رفتن. بغض کرده با لبهای آویزون رفت رو زانوی مامان بزرگ نشست:
- چرا منو موقع سال تحویل بیدارم نکردین ببینم سال تازه رو؟
مادر بزرگ متعجبانه پرسید: مگه چی شده مامان جان، چه خبر بود که تو رو باید بیدار میکردیم؟
ماوقع رو که باعث ناراحتیش شده بود، از ماجرای دوستاش تا شنیده هاش رو لحظهء عید تعریف کرد.

مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: عزیز دلم. اینجوریا نیست که گفتی. سال جدید و سال گذشته هیچ فرقی با هم ندارن. وقتی سال تحویل میشه یعنی اولین روز بهار شروع میشه و فقط تقویمای قدیم رو برمیدارن و تقویم جدید جاش میزارن. وگرنه امروز و دیروز درست مثل هم هستن. عید واسه این همه خوشحالن که لباسای جدید می خرن. خونه های همدیگه میرن و میگن و می خندن.
- پس این چیزایی که دوستام گفتن چی؟
- قربونت بشم. دوستات هم شاید خواب بودن. اونا هم چون چیزی ندیدن و مثل تو منتظر اتفاق بزرگی بودن. هر کدومشون خیالات و حتی شاید خوابهاشون رو برای تو تعریف کردن.
- مامان بزرگ پس همه اش الکی بود؟
- آره دلبندم. از امروز فقط زمستون تموم میشه و بهار شروع میشه. شکوفه ها درمیان و برگ درختا سبز میشه. گل ها باز میشن و چمن ها بیرون میان از زیرخاک.

کودک، متبسمانه پرسید: یعنی سال تحویل هیچی نمیشه و عید دروغکیه؟ ... هیچیه هیچی عید نداریم؟

چشم به راهیم که بیایی ای تبسم بهار

مادر بزرگ در سکوتی سنگین فرو رفت و گوشه های چشمش مرطوب شد.

کودک با دیدن این حال مادر بزرگ تعجب کردو پرسید: مامان بزرگ داری گریه می کنی؟

- نه عزیزم. چیزی نیست. راستش ما یه عید بزرگی داریم که وقتی بیاد، چیزایی که دوستات تعریف کردن اتفاق می افته. یه آقای مهربون میاد و همه جشن می گیرن.
این عیدهایی که ما میگیریم الکیه. عید اصلی وقتیه که اون آقا بیاد.
- کی میاد؟
- نمی دونم عزیزم... نمی دونم... اما میاد... قول داده بیاد...

بوی اسپند، بوی عود، بوی بارون بهار
بوی خوب نرگس و یاس، صبح یک جمعه نو
بوی آب پاشی و خاک نم شده

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

شادی شکستن ظلمت شب با نور روز
وحشت اینکه بیاد و من بمیرم و برم
بوی سیب سرخ مرقد آقا

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

فکر جاروکشی کوچهء‌ انتظارمون
شوق احساس رسیدن هوای تازه تر
برق قطره های لرزون روی گونه و چشام

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

انتقام مادری که خورده بین در کتک
ترس یک کودک زیر چادر از غصب فدک
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم

روز جمعه، روز وصل، فصل خوب انتظار
چشم به راهیم که بیایی ای تبسم بهار
عصر جمعه مونده ایم در اضطرار

پ . ن:
- ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟ ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟
- اللهم عجل لولیک الفرج...
- اگه داستان کمی اشکال داشت به بزرگی خودتون ببخشید... شعر هم همینطور...


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 11:38 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )