سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

آخرین روزهای سال جدید است و مردم در تکاپو و جنب و جوشند، هر کس دغدغه ای دارد و در پی حل مسائلش می کوشد. اولین روز سال جدید باید همه کارها را کرده باشند و با خیالی آسوده، نوروزی را جشن بگیرند که به خاطرش از چند وقت گذشته آماده شده اند و به پایش ننشسته اند، بلکه دویده اند.
آری بالاخره بهار تازگی را به طبیعت ارزانی می دارد و خلق الله نیز نونوار  می کند خود را در این بهار طبیعت.

 در شهر که قدم میگذاری. خواهی دید چه غلغله بازاریست و چه ازدحامی به وجود آمده برای خرید. و هرچه به لحظه تحویل سال نزدیک تر شویم، این تراکم افزوده می شود...

خرید عید

انسانها از کنارت می گذرند، در حالی که غرق در تفکرات خویشند و بعضی چشم به ویترین ها دوخته اند و برخی نیز مشغول گفتو گو یا بحث بر سر کیفیت و قیمت اجناس، طعنه ای میزنند و یک عذرخواهی و دوباره عبور از پی مقصود خویش... از کنارت به سرعت عبور می کنند و شاید حتی لحظه ای گوشه چشمشان هم رو به تو نچرخد و شاید ببینندت و با نگاهی سرد و غریبانه گذر کنند و نشناسند تورا...

بگذار بگذریم پی در پی هم از مقابل تو و اگر بی توجهی می شود به دل مگیر که ما را گرفتاری بسیار است و درد فزون تر و درمانی نیست بر دردهایمان و تسکینی نیست بر آمالمان و تو، تویی که نرم و آهسته در میان ما زندگی می کنی و راه می روی و قدم میزنی در گمنامی محض. چگونه توقع داری به تو فکر کنیم در این بهبوههء گرانی و نداری و گرفتاری؟ نکند انتظار یاری نیز از ما داری؟ مگر نمی بینی برای عید لباس نو نداریم و هنوز سفرهء هفت سین را نچیده ایم؟ آجیل هایمان تکمیل نیستند و ماهی عید باید بخریم و در تنگ بلور اندازیم. سبزه عید را نیاراسته ایم و سکهء عیدی برای بچه ها تهیه ننموده ایم؟

هفت سین

آخر تو را با ما چکارست؟

ما که هر صبح جمعه به یادت هستیم و هر غروب جمعه صلواتی نثار می کنیم برای سلامتی وجود مبارکت. مگر جمعه را به تو اختصاص نداده ایم؟ تو نیز لااقل باقی هفته را بگذار در خودمان باشیم و یک عید نوروزی در حال و هوای خویش آسوده نفسی کشیم که تنها همین اندک فرصت است که مجال آسایش یافته ایم.

مگر خود تو عید نداری؟ مگر سفرهء‌ هفت سین نباید بچینی؟ مگر میهمان بر در خانه ات نخواهد آمد؟ آیا نمیخواهی فکر لباس تازه باشی برای میهمانی رفتن؟

نه!!!؟

پس نوروزت را چگونه خواهی گذراند؟

گاهنامه

بزرگی می گفت: عید تو روزی است که ما گناه نکرده باشیم و وقتی لبخند بر لبان مبارکت می نشیند که در آن روز پرونده عمل ما پاک باشد. قربان وجودت شوم که این عید را از تو گرفته ام...

حق داری تنها باشی، با وجود شیعیانی چون من که داری، باید هم در خیمه گاهت تنها باشی، بدون یار و یاوری و حتی دریغ از منتظری... و ما نیز اگر منظریم، منتظر برآورده شدن حاجات خویشتنیم نه وصال تو،‌ ما منتظر تو نیستیم آقا جان،‌ اما همه انتظار داریم از تو...

سفرهء تو در سرداب غیبت گشوده می شود و درون سفرهء‌ هفت سین تو سیل اشک است و سوز دل در غم آن سر بریده و سکوت بغضناک و گلوگیر آن سیلی سهمگین بر گلبرگهای یاس. سجاده ای باز و ساعت انتظاری که مدتهای مدید است عقربه هایش متوقفند در ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه و نه ثانیه... و آن یک ثانیه و شاید کمتر از یک ثانیه را تنها تقدیر الهی ست که رقم خواهد زد و....

در ایام دید و بازدیدهای ما و سیاحت هایمان در شهرها و کوی و برزن، تو کجا خواهی رفت؟

راستی اصلا تو کجا را داری که بروی؟ بر خاک غربت زده بقیع میهمانی؟ و یا در کربلا میمانی.

دلهای شیعیانت این روزها گنجایش ندارد که تو را بگنجاند در کنار این همه دل مشغولی های دنیایی. خط اتصالشان با شما مدام بوق اشغال می زند و گاهی رد تماس می دهند تا جمعه ای دیگر اگر وقت باشد به یادت باشند... شیعهء مورد نظر در دسترس نمی باشد. آقا لطفا بعدا تماس بگیرید...

پ.ن:
- آقا ببخش اگر فراموشکاریم... آخر حافظه ما همچون ماهی قرمز درون تنگ شیشه ای بیش از چند ثانیه ای نمی پاید و زود می رود از ذهن که...یادمان می رود سبزی باغچه هایمان از تو رنگ میگیرد و بهارمان طراوتش را مدیون توست.
- میگویند: با یک گل بهار نمی شود. مولا بیا ببینند، بهاری اگر هست از برکت وجود گل نرگس است.


نوشته شده در یکشنبه 90/12/28ساعت 9:47 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )