سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

در این مطلب سعی داریم تا شما را با کنترل و فرود پرنده های بدون سرنشین اعم از جاسوسی و غیر جاسوسی، نامه بر و یا عادی به روش بدون زور، غیر نظامی، تکنولوژیک و نرم، یاری کنیم تا فرودی آرام و بدون آسیب برای پرنده فراهم آورید. امیدواریم مفید فایده قرار گیرد.

RQ-170

"به ناگاه متوجه کبوتر غریبی در خال آسمان شدم. انگار سه فازم پرید. چشم از آسمان بر نمیداشتم. به سرعت به سمت خانه دویدم.

چشمم مدام به دنبال آن کفتر غریب بود. به محض اینکه به خانه رسیدم، پله ها را دو تا یکی کردم و به پشت بام رفتم.

کبوترهایم را از توری بیرون آورده و در هوا به پر دادم. آب در کاسه و دانه های گندم را بر کف پشت بام ریختم.

کبوترها به اوج آسمان رفتند و همه با هم مشغول پرواز شدند.من نیز در گوشه ای مخفی شده و انتظار می کشیدم.

کبوترها که در فاصله زیادی از زمین مشغول پرواز بودند، با دیدن آب و دانه ها به پشت بام بازگشتند و با ولع مشغول خوردن دانه ها شدند. حیوانکی ها گرسنگی کشیده بودند.

کبوتر غریب که از موطنش فاصله گرفته بود، تشنه و گرسنه، با دیدن این کبوترها و آن آب و دانه ها، به وسوسه افتاد و همچون دیگر همجنس هایش روی بام فرود آمد. با اندکی مکث و حصول اطمینان از اطراف، نوکهایش را بر دانه ها میزد و آنها را از بام برمیچید.

کفتر کاکل به سر و از همه جا بی خبر به ناگاه حس کرد که توری نخی را بر رویش انداخته بودم، شوکه شد. و سعی کرد که خود را رها کند اما دیگر اسیر بود و تلاشهایش بی ثمر و رهایی ناممکن.

کبوتر را در دست گرفتم و بالهایش را باز کردم. با قیچی بالاهایش را قیچی کردم تا دیگر نتواند پرواز کند.
بر کف بام رهایش کردم.
کبوتر غریب نمیتوانست از زمین فاصله چندانی بگیرد و دیگر بال پروازش را از دست داده بود.

کبوتر

کفتر غریب به پشت بام خانه مان عادت کرده و خو گرفته است، همچون دیگر کبوترها؛ یک کفتر جلد و خانگی ست.

چند روزیست جوانکی لا ابالی که کمی هم با من مشکل دارد میخواهد این کبوتر را از من بگیرد.
خیال کرده بچه زرنگ است. اما هرگز نمیتواند آنرا از چنگم در آورد.
آنرا خودم گرفته ام.تازگی ها می گوید کفترت را بده تا با هم دوست شویم و بگذاریم به تیله بازی بیایی. به گمانم فردا مواضع دیگری بگیرد، شاید دوستانش را برای دعوا بیاورد و یا بخواهد آنرا بدزدد."

پ.ن:
- بازنشانی و فرود این پرنده ها چندان تفاوتی با هم ندارد. اگر باور ندارید، امتحان کنید.
-در ضمن این را هم بدانید که هرگاه پرنده ای را به زمین نشاندید، مطمئنا کسانی هستند که قصد دارند آنرا از چنگتان در آورند، پس حواستان جمع باشد.
- برای تمرین از همین الان و از همینجا شروع کنید. ببینید، از اون بالا کفتر می آیه...


نوشته شده در سه شنبه 90/9/22ساعت 11:53 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

«السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین»

دم غروب چشمام سنگین شد و خوابم برد، سابقه نداشته که این مواقع بخوابم، خواب عجیبی دیدم، عجیب خرابم کرد، خراب.

وقتی از خواب بلند شدم، حالت خاصی داشتم، اشک از گوشهء چشمام سرازیر بود، حالت غمگنانه ای که شاید کمتر بهم دست داده بود. دلم گرفت و هوایی شد. کاش دوباره روزی میشد میرفتم کربلا.

یا زیارت یا شهادت

(به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشهء دفتر غزل ناب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟ شده ام باز هوایی)

پی نوشت:
این فایل صوتی رو میکس کردم و آپلود کردم :
لینک دانلود
حجم:317 کیلو بایت

این طرح تقدیم به اونایی که هنوز نرفتن کربلاش.


نوشته شده در یکشنبه 90/9/13ساعت 2:30 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

نوجوان سیزده ساله

بهنام؛ آشنایی که در چند سال اخیر نامش را مدام با گوش سر می شنیدم و بی تفاوت، مثل خیلی چیزهای دنیایی دیگر، از کنارش می گذشتم، بدون هیچ تاملی و درکی از  بزرگ مردی که تمام بزرگی اش را در تن سیزده ساله اش گنجانده بود. همرزمانش که لب به بازگویی خاطراتش گشوده از کودکی وی نمیگویند، همه از روح بزرگ و طبع بلند وی، شهامت بی مثالش در کربلای جنوب و در حمایت از حسین زمانش ذکر می کنند. گویی روضهء حضرت قاسم می خوانند.

روضهء حضرت قاسم؛ چقدر این جمله برایم آشناست؛ آه، آری، مرحمت بالازاده، نوجوانی دیگر که عاشقانه یا علی گفت و عاشورایی شد.

نوجوان سیزده ساله

سیزده ساله ای بود که دینش را در خطر دید و قصد جبهه نمود، اما همه دربها را به رویش بستند و مانع از وصالش به عشقش شدند. اما هرگز حاضر نشد به قفس تن دهد. به دفتر ریاست جمهوری رفت و خودرو رئیس جمهور را متوقف نمود. جسارتش ستودنی بود. محافظان خواستند او را دور کنند اما حضرت آقا اجازه ندادند. از مرحمت خواست خواسته اش را بیان کند. وی گفت:«خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!» آقا که علت را جویا می‌شوند، مرحمت می‌گوید: «حضرت قاسم (ع) هم 13 ساله بود که امام حسین (ع) اجازه حضور در صحرای کربلا و روز عاشورا را داد. اما فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم، می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم.» سخنانش رئیس‌جمهور را تحت تأثیر قرار داد و حضرت آقا دست خطی می‌نویسد: «مرحمت عزیز می‌تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود.» قصهء سلحشوری هایش را تیپ عاشورا خوب به یاد دارد. در فرازی از وصیتنامه اش می نویسد:« ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم،‌ اگر من شهید شوم، گریه نکنید. اگر خواستید گریه کنید برای شهدای کربلا و شهدای کربلاهای ایران گریه کنید تا چشم منافقان کور شود و بفهمند که ما برای چه می‌جنگیم و حضرت رسول اکرم(ص) برای چه می‌جنگید. حالا معلوم است که هر دو راه یکی است که آن هم راه اسلام و قرآن است.»

شهدای سیزده سال
این طرح تقدیم به شهدای سیزده ساله.


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 10:51 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

این بیت وقتی به گوشم خورد، خیلی دلمو تکون داد، یه حسی که بیانش آسون نیست. یه رابطه ای که بیانش راحت نیست. مادر، امام حسین، دوران کودکی و دسته های عزاداری و... همه و همه مثل یه مهریه توی قلبهامون که از بچگی مهر شده و ناگسستنیه.

امیری حسین و نعم الامیر

از آن دم که مادر مرا داده شیر            امیری حسین و نعم الامیر

*****

یادش بخیر، با بچه های کوچمون، با چادرای مادرامون، گوشهء یک پیاده رو خیمه علم کرده بودیم، یاد محرم کرده بودیم.

*****

از همان روز ولادت که ز مادر زادم                  بود زخمت به جگر نعمت مادرزادم
بوده ام هیچ و همه بودم و نبودم از توست         آن زمانی که نبودم ، به غمت دل دادم.

*****

از ازل فاطمه مادرم بوده، پسرش مونس و دلبرم بوده        روز محشر اگرم پسر نگه، میگه این غلام اکبرم بوده
زیر آتیش گناه و معصیت، بزم ماتم تو سنگرم بوده          
اولین خیمه‏ ای که برات زدم، با چادر نماز مادرم بوده

*****

آقا! همه چیزمون رو مدیونتیم، هر چی داریم و نداریم. آقاجون، اگر حسینی هستیم، اگر زیر بیرقت هستیم و توی هیئات داریم نفس می کشیم یا سینه میزنیم، همین که عشقت تو وجودمونه، همه و همه از مادرامونه.

هر چه دارم همه از پاکی مادر دارم              رحمت حق به روانش که حسینی زادم
پیش از آنی که پدر جانب مکتب بردم              الف قامت عباس تو شد استادم

پ.ن:
- تو این شبا برای ما هم دعا کنید.
- قدر مادراتونو بدونید.
- این تصویر رو به مادرم تقدیم میکنم.
- - برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ شنبه 12 آذر 90.


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 1:13 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

 

گفتم: شنیدی که انتخابات شورای دبیران مجله پارسی نامه را راه انداختن؟

گفت:اینها بهانه است. مدیران پارسی بلاگ پول نداشتند برای مجله پارسی بلاگ دبیر استخدام کنند، دست به دامان اعضا شده اند.

گفتم: خب می توانستند خودشان مطالبی را با پارتی بازی از بین دوستانشان انتخاب کنند، یا اصلا بین وبلاگ ها ده بیست سی چهل کنند، مثل دو سه مطلب قبلی گاهنامه خودمان که انتخاب کردن. هزینه ای هم نداشت.

گفت: خب باید کاری می کردند که منّتی هم بر سر کاربران بگذارند و بعدا تلافی کنند. مثل همین تعرفه قیمت هایی که راه و بیراه در مدیریت وبلاگ میبینیم.

گفتم: مگر تبلیغات، کفایت مخارج پارسی بلاگ را نمیکند؟

گفت: بحران اقتصادی غرب تبعات و پیامدهای زیادی با خود داشته و فقط در غرب محصور نمانده. آنقدر پیشرفت کرده که به پارسی بلاگ خودمان هم سرایت کرده و پس لرزه هایش را هم در برخی نقاط شاهدیم.

گفتم:!!!!

گفت: بله جانم، حذف تبلیغات و عدم نمایش حاضرین؛ اول راه است. فردا که برای خواندن پیامها و نظرات هم کمی مایه سبک شدید، آن وقت حالتان را می پرسم. در ضمن، زمزمه هایی به گوشم رسیده که دارد جنبش فتح آبدارخانه پارسی بلاگ راه می افتد، چه بسا که این اعتراض ها به وبلاگ مدیر هم برسد.

گفتم: جدا؟ آن وقت چه بلایی سر پارسی بلاگ خواهد آمد؟

گفت: اگر نمیخواهی بلایی سر خودت و وبلاگت بیاید و یا وبلاگت را فلفلی کنند. این چرند و پرندهای مرا نشنیده بگیر و چشمانت را ببند، مثل خیلی ها.

طرح ریاضت اقتصادی پارسی بلاگ


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 9:51 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

شاید تحمل این فشار براش سخت بود، اما اصلا به روی خودش نمیاورد، چون هدفی پشتش بود که نمیذاشت مشکلات تاثیری روش داشته باشه و در مقابلش مثل کوه ایستاده بود. خدایی خیلی هنر میخواد که بشه اینجور پای ارزش ایستاد و کوتاه هم نیومد حتی اگه تحت فشار باشی.

زیر آسمون شهر، توی این سرمای آبانی که شاید تو چند سال اخیر بی سابقه بوده، و سوزش تا مغز استخون نفوذ می کرد، نمیدونم چجور می تونست تحمل کنه؟ خیلی ریلکس با مانتو و شلوار کوتاه، آستین بالا زده، موهای بیرون ریخته و به یه روسری شالی اکتفا کرده بود؛ بدون دستکش و کاپشنی، یا حتی مانتوی ضخیمی که تو سرما حفظش کنه.

اونطرف هم یه خانوم دیگه، با متانت و آرامشی خاص، با وجود چتر و کاپشن و زیرپوش های گرم و...، شاید خیلی براش دستگیر بود اما با این وجود چادرش رو تو باد و بارون حفظ می کرد و خم ابرو نمی آورد.

پ.ن:

....


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19ساعت 1:21 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

برنامه نود اسرار زیادی دارد.
برنامه نود تیکه های سیاسی زیادی درون خود دارد.
برنامه نود خیلی ها را زیر سوال میبرد و می برد نفس هر کس را که علیه عادل چیزی بگوید. از بازیکن و تماشاچی و مربی و نیروی انتظامی گرفته تا مجلسی و شورای شهر و رئیس جمهور و...
علی آبادی را برمیدارد، به رئیس جمهور مملکت می توپد، با نمایندهء مجلس کلنجار میرود و با مسابقهء پیامکی برای بعضی ها خط و نشان میکشد که من اینهمه طرفدار دارم هاااا. خلاصه هیچکس حق نفس کشیدن ندارد جز؟ عادل.
وقتی بخواهد حرف دلش را بگوید، آنقدر آسمان ریسمان میکند که همه تحت تاثیر قرار میگیرند. به اسم فوتبال و فوتبالی، چه ها که نمیکند این عادل.
------------------------
همین دیشب قسمت هایی از خانه و زندگی رضا چاچا را نمایش میدادند که بی کس و تنها و نیازمند کمک است، الحق و الانصاف بندهء خدا نیازمند کمک هم بود. اما برنامهء نود نمایشش میدهد چون یک فوتبالی است، کمک و گلریزان برایش جمع میکنند، برایش جملات قصار میگویند، و می گویند و میگویند تا در آخر بگویند: این بیچاره ها و بدبخت های خودمان واجب تر از سومالیایی ها و... هستنددلم شکست
عادل خان، برای خودت و کارشناس داوری ات متاسفم.

پ.ن:
روایتی از نسل سوخته ؛ رضا چاچا نماد بی رحمی فوتبال
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ چهارشنبه 9 شهریور 90.


نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 9:35 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

مشغول خودندن کتاب بود و من غرق در تفکرات.
کمی از اوهامم تراوش کرد بیرون و گفتم: این ماه رمضون هم با همهء‌ سختیهاش داره تموم میشه، پوستم کنده شد. تو این هوا روزه گرفتن سخته.
قسمتی رو که داشت میخوند رو تکمیل کرد و انگشت اشاره اش رو گذاشت لای کتاب، در حالی که نگاهش رو هنوز از کتاب برنداشته بود، گفت: خیلی خوبه.تبسم

اصحابعلی رضایی

گفتم: حرف خنده داری زدم؟
گفت نه، حرف خنده داری نزدی اما انگاری داری به جاهای خوبی میرسی.اصحابعلی رضایی
متوجه منظورش نشدم.یعنی چی؟
ادامه داد: اگر میخوای یه پوست جدید دربیاری باید درد کنده شدن پوست رو تجربه کنی، اما آخرش، مثل کسی میشی که انگار تازه متولد شده.
وقتی اینو گفت، انگار کلا نگاهم رو به این قضیه عوض کرد.


نوشته شده در جمعه 90/6/4ساعت 6:35 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

همه مشغول تماشای تلوزیون بودیم، اخبار حوادث انگلیس رو داشت نشون میداد.

ناآرامی های انگلیس

من به نسبت نزدیک به تلوزیون بودم و همین باعث شد توجهش به من جلب بشه، اومد جلو و ازم پرسید:
- عمو، اینا که دارن دعوا میکنن بدن؟
گفتم: کدوم یکی ها رو میگی محمد حسین؟تبسم
- همینایی که پلیسا دارن میزننشون دیگه.
- نه عمو، پلیسا دارن اونا رو اذیت میکنن.
- عمو، رهبرشون بهشون گفته که همه مردمو بزنن؟
- خب، آره دیگه، رهبرشون دستور داده.
- عمو چه رهبر بدی دارن، به پلیسا میگه مردم رو بزنن. ما چه رهبر خوبی داریم، به پلیسا نمیگه ما رو بزنن. مگه نه؟وااااای

و رفت سراغ بازیش...

محمد حسین


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/2ساعت 6:38 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

قرآن میخوند.
بسم الله الرحمن الرحیم
انا انزلناه فی لیله القدر
سکوت کرد؛ ازم پرسید میدونی شب قدر چه شبیه؟
کمی مکث کردم و گفتم: شبیه که از هزار شب بهتره و قران تو این شب نازل شده.
گفت: اینا رو که خدا گفته، فرموده: تو چی میدونی؟
و من ....
از خجالت دو گونه ام سرخ و اشک حسرت ز دیده میبارم.

 

پ.ن:
- - برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ یکشنبه 30 مرداد 90.


نوشته شده در یکشنبه 90/5/30ساعت 3:40 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

<   <<   16   17