دست بابا رو گرفته بودم و داشتیم راه می رفتیم. مسیرمون پر از وسایل بازی مختلف و رنگارنگ بود. وقتی این همه اسباب بازی جذاب رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. چشمام همش دنبال وسایل بازی و عروسکا خوشکل بود. انگار همش بهم چشمک میزدن و صدام می کردن. هوایی شده بودم و از خود بیخود، جلوی ویترین یه فروشگاه دیگه طاقت نیاوردم، جذبش شدم. رفتم به سمتش و با شوق خاصی به تماشای اینهمه چیزهای خواستنی ایستادم. دلم غش و ضعف می کرد و داشتم سیاحت میکردم واسه خودم، آخ که چقدر دوست داشتنی و دلربا بودن. حس کردم خلأ چیزی رو توی دستام، کف دستم انگار سرد شد. به فکر فرو رفتم، دمای دستم چی شد که پایی اومد؟ یهو به خودم اومدم، مضطرب شدم. دلهره به جونم افتاد... ای دل غافل، دستم دیگه توو دست بابام نبود، اطرافم رو گشتم، هیچکدوم از اینایی که اطرافم بودن شبیه بابا نبود. ته دلم خالی شد، مضطر شدم... ، تنها کاری که میتونستم بکنم گریه بود. های های گریه میکردم و ناله میزدم. چند نفر متوجه گریه کردنم شدن، به سراغم اومدن و سوال کردن چی شده؟ نمیتونستم جوابشونو بدم، اما هق هق کنان گفتم باباییم گمشده. بابام گمشده. آره، بابام گمشده. خیلی دنبالش گشتم، اما پیداش نکردم... آره، ما همه هنوز تو دوران طفولی گرفتاریم، تنها چیزی که میدونیم اینه که یه گمشده ای داریم، غایبه، منتظر ظهورشیم. اما؛ هنوز به این نتیجه نرسیدیم که ما گمشده ایم، یه عمر حواسمون به عروسکای رنگارنگ دنیا بوده و دستمون رو از دست آقا بیرون کشیدیم. با خدا داره دنبالمون می گرده... چشمت رو از ویترین ها بردار... نگاه کن پشت سرت رو... امام زمانته که دستش رو به سمتت دراز کرده... لبیک بگو پ.ن:
کو؟ پس کو؟ کجا رفت؟
دست از این تعلقات بکشیم و خودمون رو بهش نزدیک کنیم... ایستاده تا ما برگردیم... آقا اینجوری نیست که بزاره بره، وقتی متوجه شد که ما جذب دنیا شدیم و دست از دستش کشیدیم بیرون، هنوز اونجایی که رهاش کردیم منتظره تا برگردیم و دستمون رو دوباره بزاریم تو دستاش...
- بیایید خودمون رو بهش برسونیم، هنوز وقت هست، بیایید کاری کنیم... میای برگردیم بریم پیش امام زمان؟