آه... بخار نفسهایش بر شیشهء عینک ته استکانی اش می نشیند... سریع درش می آورد و با گوشهء چادرش پاک می کند لنزها را و با دستپاچگی دوباره روی چشمانش می گذارد. آخر دیروز شنیده است پیکر 22 شهید از مرز شلمچه به وطن باز می گردد. دوباره بارقه های امید در دلش شکوفا شده برای دیدنت. راستی یادم رفت بگویم در فراقت سوی چشمانش و توان پاهایش را از دست داده. این روزها نفس هایش به شماره افتاده اند. اگر بگویم فقط برای تو نفس می کشد بیراه نگفته ام. حتی اگر استخوانی و پلاکی بیش نمانده باشد... پ.ن:
مبادا زمانیکه عینک را برمیدارد تو بیایی و...
از صبح با ویلچر کنار ایوان آمده، به کوچه چشم دوخته و انتظار می کشد برای دیدنت و یا پیکی که خبری از تو آورده باشد ...
هرکس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت من راست گفته ام که برای تو زنده ام
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ سه شنبه 2 اسفند 90.