کار بدی کرده بود... زود دوید تا دستانم به او نرسد... گرفتمش و گفتم شیطون کجا داشتی فرار می کردی؟ منم و یک مدینه ... یه دنیا حرف تو سینه ... یادم نیار خدایا ... پهلو و میخ و سینه...
دستم را کنار صورتش بردم و گفتم: بزنمت که دیگه کار بد نکنی؟
به هیچ وجه قصد زدن نداشتم ... فقط خواستم بترسد...
سرش را جمع کرد و شانه هایش را بالا آورد... چشمانش را بست و گفت: نزنیاااا . اسمم فاطمه ست... نزنی...
سست شدم... دمای بدنم به شدت پایین آمد... گویی فشارم افتاد... چهارستون تنم لرزید...
مات و مبهوت جمله اش مانده بودم ... آرام آرام چشمانش را باز کرد... سریع صورت برگرداندم و نگاهم را از او دور کردم که مبادا اشکهایم را ببیند...
سرجایش خشکش زده بود و متعجب از عکس العملم... با نگاه معصومانه اش خیره شده بود بر حرکاتم...
پشت به او نموده و اشکها را سریع پاک کردم... سعی کردم خود را آرام نشان دهم.
از آنجا رفتم و برای خود خلوتی ساختم... به پهنای صورت اشک می ریختم...
شکست هیمنه ام را...
خورد شدم با این کلمه... مگر این اسم چه دارد درون خود که به این آسانی با دل بازی میکند؟
او از کجا می داند که نباید فاطمه نامها را کتک زد؟
چه می داند؟ چه میداند از سیلی و فاطمه و صورت نیلی؟