فاطمیه رسیده است ... فصل درد و غم و هجران ... روزهای یتیمی شیعه... بادها دور و بر خانه پریشان بودند مثل یک لشکر پروانه پریشان بودند گـرچـه ایــن مـرد پـر از درد، امـام همه بـود به خـداونـد کـه اسـلام عـلـی فـاطـمه بـود پ . ن: - و در این شب ها دو دمه خواهیم گرفت: (وای منو وای منو وای من، میخ در و سینهء زهرای من)
و شیعه غرق ماتم می شود و سیاه پوش مادری که هجده سال بیشتر نداشت... یاس نو شکفته ای که کبود شد و دستهای نامردی ناجوانمردانه چید از باغ عترت این گل را ...
فاطمیه سوز دارد و شیعیان در اینروز فقط می سوزند... فاطمیه ماه گریه و ماه مانم، فاطمیه مادر ماه محرم. منادی صدا میزند أین الفاطمیون...
و برایت میخواهم روضه بخوانم، نه از زبان من، بلکه از زبان ... خودت بخوان این حدیث غربت را...
تکه ای سنگ در آرامش کوهی متروک خـستـه و بی هـدف و دل نگران و مفلــوک
روزهایم همه لبریز از افسوس و از آه چشم هایم همه شب خیره به زیبایی ماه
باد تا از سر من مشک فشان رد می شد حال من یکسره می ریخت به هم بد می شد
باد در چـار قـدش بـوی گـلی پنـهـان بـود کـه دل سـنگ از آن رایحه دست افشان بود
بـاد مـی آمـد و مـی رفـت ولی با انــدوه تــا کسـی آمـد یـک روز در آرامــش کــوه
ضـربـه زد یکسره پیـچید صدا از دل کـوه بـا ســر تــیــشــه جـــدا کــرد مــرا از کــوه
ناگهان باد آمد و من والـه و مدهوش شدم تـوی دستان کسی بـود کـه بـیـهـوش شدم
شاد، غـمگـین، اه، در حال غـریـبـی بـودم چـشــم واکــردم، در جــای عـجـیـبـی بــودم
گفتم: این کوره، این معرکه، این آتش چیست؟ مـرد آهـنگری انـگار بـه مـن می نگـریـسـت
در دل آتـشـم انــداخــتــه، تــوبــیـخ شــدم آن قدر بر سر من کوفت که یک مـیخ شـدم
روزها و شبها رفت و من دلنگران خسته تر غمیگین تر شدم از رفت زمان
مـن زنـگـــار زده، دل نـگــران تـکـــراری آمــدم غمــزده، در گـوشه ی یـک نـجـــاری
مـرد نـجـار مـرا کـشـت، سـراسـر کـوبید هــمـهء درد مــرا در دل یــک در کـــوبــیـــد
با همین غصه و غم، خـنجر یک خانه شدم جـزئی از عـقـده و داغ در یـک خـانـه شـدم
عاقبت دست خدا سر زد و اینگونه نوشت کـه دری بـاشـم بـر قـطعه ای از باغ بهـشت
اه اگر از در ایـن خـانـه بــه بـــالا مـی رفــت ابـر می شـد، نگران تا خـود دریا می رفـت
تـویِ ایــن بـیـت فـقــط صحـبـت تـنهایـی بـود مـرد ایـن خـانـه، خـود ِ حـضـرت تـنهایـی بـود
یک نـفـر که سبـدش لـب بـه لـب از گـندم بــود نـگـرانِ شکـم خالـی، ایـن مـرد بــود
نگران هـمـه بچـه یتـیـمان عرب تـا بـیـارد بـه در خـانـه شـان نــان و رطــب
آتــش عشقش افروخـتـه در هر سیــنــه همه در مقدم او دست ادب بر سینه
همه در پاسخش از عشق بلی می گفتند همه ی شهر به آن مرد «عـلی» می گفتند
تا زمـین مـی چرخد نـام عـلـی بـا زهراست ذکر تسبیح و مناجات علی، یا زهراست
لحظه در آمدن خویش مردد شده بود مرد و زن با علی و نام علی بد شده بود
مــن تـمــاشــا کـــردم اثــــر غـــربـــت را رنـج بـدگـویـی و بـی حرمـتی و تـهـمـت را
کار از کـار گـذشت و همه صد رنگ شـدنـد همه در پـاسخ احساس علی سنگ شـدند
مـن نـگـاهـم طـرف آینـه هــا گم شـده بـــود چـشـم وا کـردم، دورم پر هـیـزم شده بود
آن طـرف کـوچه پـر از لشکر کافـر شده بـود این طرف فاطـمه در هیئت حیـدر شـده بـود
دود و خاکستـر و خون ریخته از چشم علی فاطمه بـود، دقـیـقا هـمه خشـم علی
غربت خـانه پـر از غـصه پـر از همهمه شــد همه خشم علی شعله زد و فـاطـمه شـد
همه ی مردم ایـــن شهر جفا، نـامردند عاقبت سمت در خانه هجوم آوردند
فاطمه مویه کنان پشت در خانه رسید ناگهان آتش در زوزه کشان شعله کشید
لگدی خورد منه غمزده بی هوش شدم سینهء فاطمه را لحظه ای آغوش شدم
منه بیچاره به پهلوی کسی می خوردم کـه هـمه عمر برای غم او مــیمردم
مردم شهر مدینه همگی شان پستند عاقبت دست علی را به طنابی بستند
عاقبت پاسخ خوبی علی را دادند با لگد بر بدن یاس علی افتادند
یاس در آتش و خون مثل گل رز شده بود تازه در بی شرمی نوبت قنفذ شده بود
ایـن سوال در و دیــوار، ســوال همه بود فاطمه بـود علی یا که علی فـاطـمـه بود
- شاعر: مهدی رحیمی
- حاج اصغر زنجانی پیرغلام نابینای زنجانی و مداح اهلبیت(ع) می گوید: «من روز قیامت از آهن گله دارم. من از آهن بدم میاد. آخه این آهن یه روزی میخ میشه میره تو بدن فاطمه، یه روزی تیر سه شعبه میشه گلوی علی اصغر رو پاره میکنه... یه روزی عمود میشه و بر سر حضرت عباس... یه روزی هم زنجیر میشه بازوی حضرت زینب(س) رو... این آهن یه روزی نعل اسب میشه ...»