بهنام؛ آشنایی که در چند سال اخیر نامش را مدام با گوش سر می شنیدم و بی تفاوت، مثل خیلی چیزهای دنیایی دیگر، از کنارش می گذشتم، بدون هیچ تاملی و درکی از بزرگ مردی که تمام بزرگی اش را در تن سیزده ساله اش گنجانده بود. همرزمانش که لب به بازگویی خاطراتش گشوده از کودکی وی نمیگویند، همه از روح بزرگ و طبع بلند وی، شهامت بی مثالش در کربلای جنوب و در حمایت از حسین زمانش ذکر می کنند. گویی روضهء حضرت قاسم می خوانند. روضهء حضرت قاسم؛ چقدر این جمله برایم آشناست؛ آه، آری، مرحمت بالازاده، نوجوانی دیگر که عاشقانه یا علی گفت و عاشورایی شد. سیزده ساله ای بود که دینش را در خطر دید و قصد جبهه نمود، اما همه دربها را به رویش بستند و مانع از وصالش به عشقش شدند. اما هرگز حاضر نشد به قفس تن دهد. به دفتر ریاست جمهوری رفت و خودرو رئیس جمهور را متوقف نمود. جسارتش ستودنی بود. محافظان خواستند او را دور کنند اما حضرت آقا اجازه ندادند. از مرحمت خواست خواسته اش را بیان کند. وی گفت:«خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!» آقا که علت را جویا میشوند، مرحمت میگوید: «حضرت قاسم (ع) هم 13 ساله بود که امام حسین (ع) اجازه حضور در صحرای کربلا و روز عاشورا را داد. اما فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم، میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم.» سخنانش رئیسجمهور را تحت تأثیر قرار داد و حضرت آقا دست خطی مینویسد: «مرحمت عزیز میتواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود.» قصهء سلحشوری هایش را تیپ عاشورا خوب به یاد دارد. در فرازی از وصیتنامه اش می نویسد:« ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم، اگر من شهید شوم، گریه نکنید. اگر خواستید گریه کنید برای شهدای کربلا و شهدای کربلاهای ایران گریه کنید تا چشم منافقان کور شود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم و حضرت رسول اکرم(ص) برای چه میجنگید. حالا معلوم است که هر دو راه یکی است که آن هم راه اسلام و قرآن است.»
این طرح تقدیم به شهدای سیزده ساله.