شهر رنگ دیگری به خود گرفته بود. همه بوی آشنایی حس می کردند ... سراغش می گرفتند و بو می کشیدند که بیابند از کجاست این عطر شامه نواز بهشتی را... و آنان که تجربه استشمام چنین عطری داشتند، گویی انتظارش را می کشیدند، انگار سالهاست چشم به راهش دوخته اند. چونان مضطر گشته بودند که گویا گمشده شان در راه است، پیر و جوان یکسان، همگان آمده بودند تا دسته دسته تابوت شهید را همراهی کنند و همراه شوند با بال ملائکی که می شد حس نمود خیل انبوهشان را در زمین آسمان. و زمینیان نیز همگام فرشتگان شدند در تشییع پیکرهای پاکی که تنها استخوانی مانده بود و پلاکی و کهنه پیراهنی از ایشان... ما از مسیر آمدنشان خط گرفته ایم... خورشید بی فروغ و ماهی در آسمان... سلام بر شما ای شهیدان؛ کسانی که زنده اید و نزد خداوند شاهدید بر ما و اعمال و رفتار ما که چه کرده ایم پس از شما... شما رفتید تا دین بماند، وطن بماند، مردم بمانند و ارزشها از بین نرود، همان ارزشهایی که برایش فدا شدید و در این راه جانبازی و ایثار نمودید. همواره بر این نکته تاکید کردید که نباید میهن و ناموسمان به دست دشمن بیافتد ... رگ غیرتتان بیرون زد و شور و شعورتان جوشید و جبهه ها را پر نمودید که این خاک و سرزمین از خونتان رنگین شود، مبادا فراموش کنیم که بودیم و چه می خواستیم و چه باید کنیم... رفتید تا ما آیندگان در صلح و صفا و آرامش تنفس کنیم و امنیت مان تامین باشد ... شاید از ما انتظار داشتید که ادامه دهنده راه شما باشیم و پاسدار ارزشهای انقلاب پس از شما... امتداد مسیر انقلاب پس از جنگ به دست ما افتاد، اما به نحو شایسته از آن نگهداری ننموده و با چنگ و دندان حفظش ننمودیم... هر آنچه ودیعه گذاشته بودید را از دستهایمان در آوردند ... بی غیراته نشستیم و نظاره کردیم که چگونه غیرتمان به باد فنا رفت و بی غیرتیمان مهر آزادی و آزاد اندیشی و سکولاریزه خورد و افتخار نمودیم. چادر از سر زنانمان آرام آرام بیرون کشیدند و ما گذشتیم... چند روزیست شهرهایمان عطرآگین گردیده از حضور شما در خیابانها و محله ها ... تشییع می کنیم و دست به دست تابوتهایتان می چرخد بر روی دستهایمان ... با چه رویی بگوییم که چه کردیم پس از شما؟ عرق سرد شرمساری از سر و صورتمان می ریزد ... به خدا شرمنده ایم... آخر یادمان رفته که شما چرا رفتید؟ چرا جان دادید، خون دادید، دست و پا و سر دادید... شاید با حضور دوباره تان، یادآور شوید مسیر را ... آه... بخار نفسهایش بر شیشهء عینک ته استکانی اش می نشیند... سریع درش می آورد و با گوشهء چادرش پاک می کند لنزها را و با دستپاچگی دوباره روی چشمانش می گذارد. آخر دیروز شنیده است پیکر 22 شهید از مرز شلمچه به وطن باز می گردد. دوباره بارقه های امید در دلش شکوفا شده برای دیدنت. راستی یادم رفت بگویم در فراقت سوی چشمانش و توان پاهایش را از دست داده. این روزها نفس هایش به شماره افتاده اند. اگر بگویم فقط برای تو نفس می کشد بیراه نگفته ام. حتی اگر استخوانی و پلاکی بیش نمانده باشد... پ.ن: سلام مهدی جان؛ سلام کردم، گفت: به به، سلااااام شهید مهدی رضایی. با چهره ای گشاده رو به سویم آمد و روبوسی کرد، لبخندی پر از تعجب و علامت سوال تحویلش دادم. برایم تعجب برانگیز بود که کسی اینگونه خطابم کند. دوباره تکرارش کرد: شهید مهدی رضایی چه خبر؟ و مرا هاج و واج تر در افکار و اوهام فرو برد و رفت. دقایقی چشمانم را به گلهای قالی دوختم و این نام را تحلیل نمودم. او رفت تا مرا با تو تنها بگذارد. مات و مبهوت در عمق چشمانت فرو رفتم، و صفحات را یکی یکی کنار زدم تا اکسیر زندگانی ات سر بکشم، شاید بتوانم راه جاودانه شدن را از تو بیاموزم. پ.ن: بهنام؛ آشنایی که در چند سال اخیر نامش را مدام با گوش سر می شنیدم و بی تفاوت، مثل خیلی چیزهای دنیایی دیگر، از کنارش می گذشتم، بدون هیچ تاملی و درکی از بزرگ مردی که تمام بزرگی اش را در تن سیزده ساله اش گنجانده بود. همرزمانش که لب به بازگویی خاطراتش گشوده از کودکی وی نمیگویند، همه از روح بزرگ و طبع بلند وی، شهامت بی مثالش در کربلای جنوب و در حمایت از حسین زمانش ذکر می کنند. گویی روضهء حضرت قاسم می خوانند. روضهء حضرت قاسم؛ چقدر این جمله برایم آشناست؛ آه، آری، مرحمت بالازاده، نوجوانی دیگر که عاشقانه یا علی گفت و عاشورایی شد. سیزده ساله ای بود که دینش را در خطر دید و قصد جبهه نمود، اما همه دربها را به رویش بستند و مانع از وصالش به عشقش شدند. اما هرگز حاضر نشد به قفس تن دهد. به دفتر ریاست جمهوری رفت و خودرو رئیس جمهور را متوقف نمود. جسارتش ستودنی بود. محافظان خواستند او را دور کنند اما حضرت آقا اجازه ندادند. از مرحمت خواست خواسته اش را بیان کند. وی گفت:«خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!» آقا که علت را جویا میشوند، مرحمت میگوید: «حضرت قاسم (ع) هم 13 ساله بود که امام حسین (ع) اجازه حضور در صحرای کربلا و روز عاشورا را داد. اما فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم، میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم.» سخنانش رئیسجمهور را تحت تأثیر قرار داد و حضرت آقا دست خطی مینویسد: «مرحمت عزیز میتواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود.» قصهء سلحشوری هایش را تیپ عاشورا خوب به یاد دارد. در فرازی از وصیتنامه اش می نویسد:« ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم، اگر من شهید شوم، گریه نکنید. اگر خواستید گریه کنید برای شهدای کربلا و شهدای کربلاهای ایران گریه کنید تا چشم منافقان کور شود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم و حضرت رسول اکرم(ص) برای چه میجنگید. حالا معلوم است که هر دو راه یکی است که آن هم راه اسلام و قرآن است.»
مأوا کنار ساحل عصمت گرفته ایم ...
باری دگر رقم زدیم خاطره ای پر ز شور را...
در صحن آستانه بشستیم ز دل ما غبارها...
خجلت زده ز تابش نور ستاره ها...
شهر مقدس قم غرق طلوعی دوباره بود...
از شمع محفل بشریت، شهیدها
پ.ن:
- در حین مراسم تشییع به آقای سلمانی عرض کردم: انشاء الله تشییع شما... شاید طنز آلود بود ... اما سخن دلی بود که دوست داشتم، کسی در حق خودم چنین دعایی کند...
مبادا زمانیکه عینک را برمیدارد تو بیایی و...
از صبح با ویلچر کنار ایوان آمده، به کوچه چشم دوخته و انتظار می کشد برای دیدنت و یا پیکی که خبری از تو آورده باشد ...
هرکس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت من راست گفته ام که برای تو زنده ام
- برگزیده مجله پارسی نامه در تاریخ سه شنبه 2 اسفند 90.
می خواهم از لحظهء آشنایی با تو بگویم.
از اتاق بیرون آمد، چیزی بین دستانش بود، پیشتر آمد. هدیه ای را با کاغذ رنگی برایم کادو پیچ کرده بود. افکارم را پاره و شگفت زده ام کرد. کادو را آرام باز و با متانت از کادو بیرون کشیدم، دو جلد کتاب کوچک، «اکسیر زندگی».
یکی از کتابها را باز کردم، به صفحه اول اعتنا نکردم و ورق زدم، در صفحه دوم چشمم به دو اسکناس تا نخورده خورد، سرم را آرام بالا آوردم و لبخندی تحویلش دادم، گفت یکی هدیهء من است و دیگری هدیهء مادرش.
در حالی که اسکناس ها را بر می داشتم، گفتم: مادرش؟؟؟!!! و ناگاه چششم به چهره ات افتاد در آسمانی نارنجی و دلگیر بر روی لاله زاری سرخ.
- برای دریافت کتاب اکسیر زندگی به سایت لاله سرخ مراجعه کنید.
این طرح تقدیم به شهدای سیزده ساله.