سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

شب های جمعه حال و هوای خاصی دارد،‌ درست مثل شور و حال شب عید.
در این شب همیشه عده زیادی هستند که به انتظار جوانه زدن شکوفه های وصال یار نشسته اند و لحظه شمارند برای بپایان رسیدن فصل زرد انتظار. چونان گروه استهلال، در پی رویت خورشیدی هستند که روشنی اش عالمگیر،‌ و گرمایش پایان بخش فصل سرد فراق. اما وجودش در پس ابرهایی است که از ناخالصی دلهایمان شکل گرفته اند و پرده ای شده بر دیده های منتظرمان. برای شروع آخرین بهار جهان بی قرارند و بی تاب تا شاید بتابد و بدرد ظلمت شب را.
فردا روز عید است، روز عید آمدن. آدینه ها، فصل پایان غم جهان است و تویی که هزارسال و اندیست رفته ای، جمعه ها را برای آمدنت تعطیل رسمی کرده ایم تا فارغ از هر مشغله ای تنها و تنها در یاد تو باشیم و فکر و ذکرمان تنها نام تو باشد. دعای عهد سحرگاه، ندبه صبحگاهی و صلوات بر محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم. و عجل فرجهم هم برای تعجیل در بازگشتت است برای به سامان کردن امور جهان که بدون تو آشفته بازاری شده کار این جهان.
آقا، تقویم را به دست گیر و ورق بزن، اولین جمعه سال 1391 را انتخاب کن، که وعده داده اند که روز آمدنت نوروز است و چه مناسبت جالبیست، تداخل این جمعه و نوروز، تنها کافیست قلم را در دست مبارکت گیری و بر صفحهء‌ سفید چهارمین روز فروردین ماه بنگاری،‌ «این جمعه خواهم آمد...انشاء‌الله» و خدا یاورت باشد و ناصرت و مددکارت و گشایش دهندهء کارت و محافظت نماید از وجود مبارکت در برابر دشمنانت و ما را از سربازان و جان نثاران و فدائیان رکابت قرار دهد...

انتظار

آذین ببندیم جمعه را و جشنی جهانی به پا کنیم و بگوییم،‌ آنکه می گفتیم: «او خواهد آمد...»، این جمعه خواهد آمد. افسانه و افسون نیست، داستان نیست و شعر نیست، بلکه او بقیه الله است فی ارضه... حجت بن الحسن است و صاحب و منجی تمام بشریت...
از کجا باید شروع کرد؟ آذین ببندیم شهر را و آب پاشی کنیم کوچه ها را... ریسه بندیم خیابانهای را که فردا روز آمدن توست...از کجا شروع کنیم؟
اول باید از دل شروع کنم. باید دل آرایی کنیم برای دلبرمان... شهر آرایی در نوبت بعد... چقدر سرمان شلوغ است و هنوز کاری نکرده ایم...  آنقدر خوشحالیم که دست و پا گم کرده ایم و سر از پا نمی شناسیم... باورش شاید سخت باشد، اما اگر ما مهیا شوی حقیقت دارد...

راستی اینبار حرف از نیامدن نزده ام و نمی گویم اگر نیایی... می دانم که می آیی، نفوس بد نمی زنم. خواهی آمد... می دانم که خواهی آمد... بیا ربیع الانام را گره بزن در بهار طبیعت،‌ تا طبیعت ببیند معنای بهار واقعی را...

چرا از پا نشسته ام؟ باید به پا خیزم و محیای استقبال گل نرگس شوم... باقی درد دلهایم را وقتی می گویم که آمد...

پ.ن برای آقا:
- الا ای دست معمار بزرگ آفرینش، بس نیست آیا این همه خانه خرابی؟
آقا بیا تا که نگویند این جماعت، افسانه ای افتاده در کنج کتابی.

پ.ن برای منتظران:
 به پا خیز و کاری کن... مگر نه اینست که از منتظران ظهوری؟ مگر معتقد نیستی جمعه عید آمدن است؟ برای استقبالش چه مهیا کرده ای؟ کاهلی بسمان است... یا علی بگو مسلمان...


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/3ساعت 9:4 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )