سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

بسیار سخن داشتم از دوری روی تو ولی ...
گوشه ای از حرفهای دلم را برایت به تصویر کشیدم ...
آخر بس است دوری و هجران ... رهی نشانم ده...

الا خورشید عالم تاب ارباب ... قرار هر دل بی تاب ارباب
نه تنها من، که دیدم آفرینش ... تو را می خواندت ارباب، ارباب


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 12:32 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

دیروز(جمعه) سفری داشتیم به شهر گل و گلاب و دارالمومنین کاشان، به همراه دوستان پایگاه خبری حجاب نیوز.

برنامه ای بود تحت عنوان همایش بزرگ طرح ملی خوش حجابی که همزمان با سالروز میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، اسوه عفت و حیا، برای دختران نوجوان محجبه تدارک دیده شده بود، جهت تثبیت حجاب ایشان که این دانش آموزان به همراه والدین خود در این برنامه مشارکت نمودند.

برنامه بسیار زیبا و جالب و در خور تحسینی بود که شاید کمتر سراغ داشته باشیم مثال دیگری بر این همایش.

گزیده ای از تصاویر این مراسم به عنوان گزارش تصویری:

همایش خوش حجابی کاشان

همایش خوش حجابی کاشان

دختران با حجاب

حجاب

حجاب و عفاف

طرح ملی خوش حجابی

پ.ن:
- این مراسم به همت مرکز حجاب ریحانه النبی علیهاسلام و با همکاری فرمانداری کاشان برگزار شد.
- از امروز این طرح در قم نیز شروع به کار کرد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 91/2/23ساعت 5:59 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

این روزها حال نوشتنم نیست ...
موضوع بسیارست و دل و دماغ نگارشش نیست...
دنیای نت برایم کمی کم رونق شده است و حس جستار را ربوده است از سینه ای که پر است از حرف های نگفته ای که دارد سر ریز می شود گاهی از گوشه چشمانم و نمی توانم فریادشان بزنم ...

آتشفشان دلم فقط دود می دهد و فوران نمی کند ... دلتنگ است ... بهانه می خواهد ... نمی یابد...
نمی یابم بهانه ای برای اینکه ...
های های گریه کنم ... اشک ریزم ... سیلاب بغضهایم را ... جاری سازم بر دشت گونه ها و سیراب کند کویر ترک خورده لبهایم را...
آه ... چه درد است این چه درد است ... ؟
بدنبال کسی می گردم که سر گذارم بر شانه هایش و هق هق کنان چون کودکی هایم ...
به پهنای صورت اشک ریزم ... اما ... نیست ...
اما هست...

یافتم آنچه در این نزدیکی هاست و در دوردست ها می جویمش...
محیا می شوم... باید احرام حریم حرمتش می بندم ... می روم به آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها...

پیشانی بر سنگ فرش صحن و سرایش می سایم و دو رکعت گریه سر می دهم ... دو رکعت با تمام سنگ هایش درد دل می کنم ... لباس اشک آماده است ... سرم از شرم افتاده ست ... همیشه سنگ فرش او برایم مهر و سجاده ست ...

سجده


نوشته شده در شنبه 91/2/16ساعت 11:47 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

به گل فروشی رفته و سفارش یک دسته گل طبیعی دادم.
گلفروش گفت: گلهایت را انتخاب کن تا برایت بیارایم.
اندکی وارسی کردم گلهای زیبا را، انتخابش سخت بود،‌ همه خوش رنگ و معطر بودند...
در میان اینهمه گل، گل نرگس را ندیدم. پرسیدم گل نرگسهایتان کجاست؟
پاسخ داد: نرگس نداریم.
پرسیدم: گل نرگس کجا میتوانم پیدا کنم؟
گفت: شاید هیچ کجا. الان فصل گل نرگس نیست،‌ اگر هم باشد خیلی کم است... به سختی می توان یافت.
- خب جایی سراغ دارید؟ بروم آنجا.
- نه، گل نرگس در فصل گرما کمیاب است.
- چرا؟
- گل نرگس زمستان می روید و آن زمان وفور دارد.
کمی سردرگم شدم، باز سوال کردم: چرا نمی آورید؟
- بیاوریم که چه؟ در بهار و تابستان مشتری ندارد.
- خب پس من چه هستم؟ مشتری ام دیگر. یعنی کسی پیدا نمی شود مثل من گل نرگس بخواهد؟
سری تکان داد به نشانه افسوس و پاسخ گفت:
آنهنگامی که ما نرگس داشتیم و آنقدر ماند بر روی دستمان تا اینکه پژمرده شد کجا بودی؟ برو زمستان بیا، برایت دسته دسته گل نرگس بیاورم.

نرگس

پاسخی نداشتم برایش... بناچار گلهای نرگس مصنوعی گرفتم. اما... در دلم ماند حسرت...

گل نرگس؛ تو هماره برایم چیز دیگری بوده ای...
عطرت با تمام گلها متفاوت است...
چرا نمی آیی؟
شاید بهار است، اما این بهار از زمستان سوزناکتراست...
زمستان از این سردتر می خواهی؟
شاید دیر فهمیده ام فقدانت را،‌ اما حال که هجرانت دارد می سوزاندم باید چه کنم؟
تا کی باید منتظر بمانم تا شمیم یاس و نرگس در فضا بپیچد و آوای دلنشین «الا یا اهل العالم انا بقیه الله»...

خورشید غیبت، آفتابا در افول است...
ای سوره آخر بیا وقت نزول است...
این آسمان بی تو ندارد آفتابی...
ترسم نباشم روزگاری که بتابی...
ای دست معمار بزرگ آفرینش...
بس نیست آیا این همه خانه خرابی؟
آقا بیا تا که نگویند این جماعت...
افسانه ای افتاده در کنج کتابی...
تو کیستی؟ نوری، سوار مرکب باد...
من کیستم؟ گرد و غباری بر رکابی...
لیلی تو، من مجنون، تو یوسف، من زلیخا
تو چشمه، من تشنه، تو آبی، من سرابی


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/13ساعت 9:56 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

بسیاری گفتند بسیج می روی چکار؟ مگر مزد می دهند؟ چه سودی برایت دارد؟ کسر خدمت و سنوات دانشگاهی اش هم که ارزنی نمی ارزد، عمرت را چرا تلف می کنی؟
گوشم بدهکار این حرف ها نبود... دنیایم تنها محصور مادیات نبوده و نیست... به چیزی مافوق خواسته های نفسانی ام می اندیشیدم و هدفی والا را نشانه گرفته بودم... چندسال در این طریق گام برداشتم تا شاید بخش کوچکی از آنچه شهیدان بر دوش مان گذاشته بودند را ادا کنیم ... شاید نتوانستم، اما تمام تلاشمان را کردم. جهادگرانه در این عرصه وارد شدم و کمربند همت بستم... خوشحالم که بر خلاف همگان عمرم را به فنا نداده و توشهء خویش بربستم تا اندکی غلبه یابم بر نفس خویش.

خیلیها گفتند هنوز وقت داری، حالا که وقت اجباری رفتن نیست. می خواهی بروی چکار؟ اگر صبر کنی اصلا معاف می شوی...
اعتنایی نکرده و رفتم. تمام سختی هایی که برایم گفته بودند را به جان خریده و عازم شدم تا همه آنها را به دوش کشم، اما آنچه می گفتند نبود. سربازی اجباری نبود، کلاسهای انسانسازی بود... به طوق ذلت نکشیدندمان، بلکه در این دوره برایمان درس اخلاق و خودسازی و توحید و تعبد دادند تا مرتفعمان کنند و بالا رویم... اکنون دلم برای آنروزها زمان خوش سربازی تنگ می شود و گاهی به یگان خدمتی ام سر می زنم. هنوز هم اگر کمکی از دستم بر بیاید برایشان می کنم، چرا که دوست داشتم برای مسئولان و مافوقهایم یک بسیجی باشم نه یک سرباز و همان دید بسیجی را به من داشته باشند. سراسر لذت و شوق و شور بود دوران خوش خدمت مقدس سربازی.

عده ای گفتند به ازدواج فکر نکن. از مجردی استفاده کن، جوانی کن. اکنون آزادی متاهل که شوی مثل ما استثمار می شوی. بی خیال زن گرفتن شو...
پاسخشان را با لبخندی داده و کار خویش پیش گرفتم... هر آنچه میخواستم برایم رقم خورد، با تمام معیارهایی که تنها در مخیله ام بود... و حتی الحمدلله چیزی مافوق تصور آنکه در اوهامم پرورانده بودم... و خوشبختی واقعی را تجربه نمودم...

و ....

همیشه بسیاری موج های منفی می فرستند که شاید از پیش مغلوبم کنند در برابر سرنوشت... اما به حول و قوه الهی هرگز سر خم ننموده ام در برابر آنچه مشیت الهی بوده و تکلیفی که بر دوشم نهاده شده است... و همه اینها را و هر آنچه دارم را،‌ از خداوندگار متعال دارم و هر چه خواسته ام، سر بر آستان حضرت معصومه سلام الله علیها ساییده ام و از ایشان مدد گرفته ام. و هرگز دست تهی از این درگاه بازنگشته ام...

حضرت معصومه

تنها کسانی از مسیر زندگانی ام کنار افتاده اند که سعی کرده اند مسیر مرا منحرف کنند... و کسانی مرا همراهی می کنند که همواره پشتم ایستاده اند و همیشه یار و یاورم بوده اند. همیشه قویترین قطب مثبت در زندگانی ام دخیل بوده است تا نگذارد امواج منفی کوچکترین اثری درونم ایجاد نماید... همیشه او بوده است که در تنهاترین تنهایی هایم، انیس و یار و یاورم گردیده و رهایم ننموده...

هرشب دلم قدم به قدم می کِشد مرا               بی اختیار سمت حرم می کِشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو                           احساس وصل می کند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست می دهد                     در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر                            از آفتاب رد شده شبنم، کنار تو
با زمزم نگاه دمادم هزار شمع                               روشن کنند هاجر و مریم، کنار تو
بانو تمام کشور ما خاک زیرپات                              مردان شهر نوکر و زنها کنیز هات
ما در کنار صحن شما تربیت شدیم                  داریم افتخار، که همشهری ات شدیم


نوشته شده در دوشنبه 91/2/11ساعت 4:17 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

معصومه یا زهرا؟

ماههاست بر سر انتخاب یکی از دو نام دو دلیم... و هرکه می پرسد درمانده که چه پاسخی بدو دهیم... و با لبخندی ملیح می گوییم: یا معصومه یا زهرا... تبسم

نام های مختلفی پیشنهاد شده است اما در آخر به این دو منتج شده است...

از آنجایی زهرا را دوست میداریم که نام حضرت صدیقه طاهره سلام الله است و برای اینکه نام و یاد حضرت فاطمه زهرا (س) که در گمنامی و بی نشانی، غریبانه در غربت دفن گردید و پس از هزار و چهارصد سال، ظلمی که به ایشان و به عترت رسول خدا صلوات الله شد را هنوز افسانه می پندارند را زنده نگاه داریم و نشان دهیم که ما بی خیال سیلی مادر نمی شویم...

و از سویی دیگر معصومه، نام زیبایی است که به دلیل ارادتمان به بی بی حضرت فاطمه معصومه علیها سلام که مفتخریم به مدال افتخار نوکری اش و سعادتمندیم از مجاورت و تنفس در شهری که به نام عمه سادات است و ولی نعمت ماست دوست می داریم این نام را برگزینیم...

(معصومة الزهراء‌) الان یک روزه است... به نظر شما نامش را چه بگذاریم؟

معصومة الزهرا


نوشته شده در جمعه 91/2/8ساعت 6:31 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

در حسینیه امام خمینی(ره) و مراسم عزاداری فاطمیه مردم شعاری سردادند که بارها آنرا شنیده ایم ... اما امروز اندکی تامل نمودم بر آن...
(خونی که در رگ ماست ... هدیه به رهبر ماست)

خونی که در رگ ماست

ریشهء این شعار را در کوچه های مدینه یافتم... آنجا که مادری سیلی خورده ... پهلو شکسته ... زخمی و دلشکسته ... پشت در افتاده ... مقابل چشمانش امامش را می برند ... رهبرش را دست بسته و کشان کشان می برند ... با پیکر نیمه جانش دستی بر پهلو و دستی بر دیوار می گیرد... برمی خیزد... از پی ولایتش می دود ... از سینه اش خون می چکد ... و دست بر نمی دارد از امام زمانش ... تا آخرین لحظه ، تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خونش مدافع حریم ولایت می شود ... اما نامردها با غلاف شمشیر...

اولین مدافع ولایت برای دقایقی از پاافتاد. رجّاله ها، علی(ع) را به مسجد بردند و با شمشیر برهنه و تهدید به مرگ از علی(ع) بیعت می خواستند. و او حاضر به بیعت نبود. زهرای زخمی و خسته همین که از اشکهای زینب و کلثوم به صورتش می ریخت به هوش آمد و بلافاصله پرسید: «اَینَ عَلی؟» و تا شنید که او را به مسجد برده اند تاب نیاورد گرچه توان ایستادنش نبود امّا علی را هم نمی توانست تنها بگذارد چون می دانست اگر دیر به مسجد برسد شاید دیگر هرگز امامش را نبیند. بی درنگ به طرف مسجد حرکت کرد فضّه و زنان بنی هاشم گردش را گرفته بودند. پیراهن رسولخدا(ص) بر سر و دست حسنین در دست، چشمش به علی(ع) افتاد که در محاصره شمشیرهاست چندین بار صیحه زد، گریه امانش نمی داد، هق هق گریه مسجد را برداشت همه بر معصومیت زهرا(س) و مظلومیت علی(ع) گریستند گویا در و دیوار هم می گریست! ناگهان طنینی خدایی در فضای مسجد پیچید که: خلّوا ابن عمّی فوالّذی بعث محمّداً بالحق لئن لم تخلّوا عنه...
رها کنید پسرعمویم را، قسم به خدایی که محمّد (ص) را به حق فرستاد اگر دست از وی برندارید پیراهن رسولخدا(ص) را بر سر افکنده و در برابر خدا فریاد برخواهم آورد و همه را نفرین می کنم. به خدا نه من از ناقه صالح کم ارج ترم و نه کودکانم از بچه او کم قدرتر.
آنگاه دست حسن و حسین (علیهما السلام) را گرفته به طرف قبر رسولخدا(ص) حرکت کرد.
علی علیه السلام صدا زد سلمان فاطمه را دریاب، گویا دو طرف مدینه را می نگرم که به لرزه درآمده به خدا قسم اگر فاطمه در کنار قبر رسولخدا(ص) نفرین کند زمین آنها را در کام خود فرو می برد.
سلمان سراسیمه خود را به زهرا(س) رساند و گفت: ای دختر محمّد (ص) خداوند پدرت را مایه رحمت جهانیان قرار داده از این مردم درگذر و نفرین مکن.
زهرا فرمود: سلمان چه جای صبر است می خواهند علی را بکشند مرا رها کن...
خلیفه هنگامی که اوضاع را دگرگون دید چاره ای نداشت جز رهانمودن علی(ع) و علی هم نگاهی پرمعنی به آن مردم مفلوک افکند و به سوی تنها مدافع و فدایی خود زهرا رفت. زهرا در حالی که از صبر علی در شگفت بود، گفت:

مدافع ولایت

«روحی لروحک الفدا و نفسی لنفسک الوقاء یا ابا الحسن ان کنت فی خیر کنت معک و ان کنت فی شرّ کنت معک».
جانم فدایت و سپر بلایت ای ابا الحسن همواره با توأم چه در خوشی و چه در سختی ها و با هم به سوی خانه برگشتند.

فاطمه سلام الله در عمل نشان داد که تا آخرین نفس پشتیبان حیدر است... راه فدایی بودن را به ما آموخت ... به ما فهماند که باید در راه ولایت فدا شد ... فنا شد ... ذوب شد برای حفظ اسلام و امامت...


نوشته شده در چهارشنبه 91/2/6ساعت 12:21 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

راهپیمایی حافظان و حامیان حجاب در شهرهای تهران، مشهد، ساری، شیراز، اصفهان، کاشان، ارومیه برگزار خواهد شد و در این راهپیمایی، دانش آموزان ابتدایی تحت پوشش طرح ملی حجاب مدارس که توسط مرکز حجاب ریحانه النبی سلام الله علیها طراحی و برگزار می شود، به خیابانها می آیند تا از حریم عفاف در جامعه مان پاسداری نموده و اعلام انزجار نمایند از دشمنان نظام اسلامی که در صدد خدشه دار کردن عفت و حجاب زنان مسلمانان هستند.

از آنجایی که در کشور اسلامی مان هیچ روزی را برای حفظ ارزش حجاب و عفاف در کشورمان قرار نداده ایم، این مرکز فعال در عرصه ترویج فرهنگ حجاب فاطمی، روز قبل از شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را مختص صیانت از عفت و حیای زنان کشورمان قرار داده و در آن با دانش آموزانی که در طرح حجاب ملی مدارس، توسط مربیان حجاب این مرکز در آموزش و پرورش درس حجاب و عفاف می آموزند، به خیابانها آمده و راهپیمایی خواهند کرد با دخترانی که محجب به حجاب برترند...؟
این مرکز فعالیت دارد تا اثبات کند که با فرهنگ سازی می توان جامعه را به سمت و سوی فاطمی شدن سوق داد و از بی بند و باری ها رهاند، و نشان دهد که کار فرهنگی یک کار دیربازده نیست،‌ بلکه اگر درست عمل شود می تواند بسیار هم زودبازده باشد.

راهپیمایی حافظان حجاب

راهپیمایی حافظان و حامیان حجاب در شهرهای مختلف با مسیرهای ذیل برگزار خواهد شد:
تهران: دزار شیب (روبروی آموزش و پرورش منطقه 1) به طرف امامزاده صالح7 تجریش.
مشهد: چهار راه بهار، بلوار سجاد به طرف آخر بلوار سجاد.
اصفهان: چهار باغ (سه راه آمادگاه) تا روبروی هتل پل .
شیراز: بلوار زند، سه راه انوری تا شهرداری.
ارومیه: خیابان عطایی، خیابان امام(ره) به طرف خیابان خیام شمالی.
ساری: میدان ساعت به طرف میدان امام حسین .
کاشان: میدان کمال الملک به طرف چهار راه آیت الله کاشانی(خیابان شهید رجایی)

زمان راهپیمایی: سه شنبه پنجم اردیبهشت ماه 1391 می باشد. و در ساعت 9:30 آغاز خواهد شد.

پ.ن:
- جهت آشنایی و ارائه مطالب بیشتر در بخش نظرات پاسخگو خواهیم بود.


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 8:18 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

کار بدی کرده بود... زود دوید تا دستانم به او نرسد... گرفتمش و گفتم شیطون کجا داشتی فرار می کردی؟
دستم را کنار صورتش بردم و گفتم: بزنمت که دیگه کار بد نکنی؟
به هیچ وجه قصد زدن نداشتم ... فقط خواستم بترسد...
سرش را جمع کرد و شانه هایش را بالا آورد... چشمانش را بست و گفت: نزنیاااا . اسمم فاطمه ست... نزنی...
سست شدم... دمای بدنم به شدت پایین آمد... گویی فشارم افتاد... چهارستون تنم لرزید...
مات و مبهوت جمله اش مانده بودم ... آرام آرام چشمانش را باز کرد... سریع صورت برگرداندم و نگاهم را از او دور کردم که مبادا اشکهایم را ببیند...
سرجایش خشکش زده بود و متعجب از عکس العملم... با نگاه معصومانه اش خیره شده بود بر حرکاتم...
پشت به او نموده و اشکها را سریع پاک کردم... سعی کردم خود را آرام نشان دهم.
از آنجا رفتم و برای خود خلوتی ساختم... به پهنای صورت اشک می ریختم...
شکست هیمنه ام را...
خورد شدم با این کلمه... مگر این اسم چه دارد درون خود که به این آسانی با دل بازی میکند؟
او از کجا می داند که نباید فاطمه نامها را کتک زد؟
چه می داند؟ چه میداند از سیلی و فاطمه و صورت نیلی؟

اسمم فاطمه است

منم و یک مدینه ... یه دنیا حرف تو سینه ... یادم نیار خدایا ... پهلو و میخ و سینه...


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 1:27 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

دوستی گفت: که یه کم استراحت بده به این وبلاگ... تخت گاز کجا دارید میرید شماها؟
گفتم: چطور؟
گفت: اینجوری که شماها دارید رقابت می کنید برید بالا،‌ راننده های رالی کم میارن.
لبخندی تحویلش دادم و گفتم خب تو هم بنویس ... توی جوابم گفت: خب خود من هفته ای یه بار یا دوبار مطلب میزارم، اگه برگزیده بشه تازه تو همین رتبه ای که هستم میمونم.
اما خیلی از اونایی که بالا هستن روزی دوتا مطلب ... سه تا مطلب میزارن... اکثرا هم برگزیده میشن ... خدایی مطالب هم خوبه اما اونایی که نمیتونن اینهمه وقت بزارن، نمیتونن خودشون رو بالا بکشن تو رتبه بندی مجله و سرد میشن. به نظرت اینجوری نیس؟ یکیش خود تو... روزی یه مطلب رو خیلی وقتا میزاری... چطور وقت می کنید؟
جوابش رو با لبخندی دادم...

گذشت تا اینکه امروز غروب وسیله نداشتم و خیلی از مسیرهام رو با خط یازده طی طریق کردم... حسابی کالری سوزوندم و تو مسیر محل کار به خونه هم به دو یا سه تا از اقوام و دوستان سرزدم... چند ساعتتاملی رو که با اونها بودم خیلی حرفای نزده بود که مطرح کردیم و در همه اونها یه جمله مشترک وجود داشت و هرکس به نوعی و با جمله ای این مفهوم رو منتقل می کرد: کم پیدا شدی ... سایه ات سنگین شده... اینقدر سرت شلوغه که نمیتونی یه حال از ما بگیری؟

وقتی دید و بازدیدم به پایان رسید و راهی خونه شدم با همون خط یازده، کمی تامل کردم تو کارم که چرا اولویت اولم رو گذاشتم پای نت؟
کمی افراط پیش گرفتم و از اونور پشت بوم افتادم...
چندان توجهی هم باید تو خونه داشته باشم رو نداشتم.
اینترنت و وب و وبلاگ چقدر مهم بوده که به پاش دارم خیلی چیزها رو میسوزونم...
یاد همون صحبتهام با دوستم افتادم که سعیم بر اینه که محیط وبلاگ رو گرم نگه دارم، اما محیط خونه رو سرد کردم و صله ارحام رو دارم کم و کمتر می کنم...
دوستان مجازی پیدا کردم و دوستان حقیقی رو فراموش ...
حرفام رو دارم تو این محیط می نویسم و کمتر به حرف دیگران گوش میدم...
هیئتهام شده مجازی و سینه زنی هام محصور در کلیپهای صوتی و آرشیو کامپیوترم...
سخنرانی های ضبط شده و نمازهای فاصله دار از اول وقت...
دوری از جامعه و دلخوش کردن به محیط های اجتماعی و جامعه مجازی...
نمیگم اینا نباید باشه ... اما نه به قیمت از دست دادن واجبات ...
هردو در کنار هم و موازی با هم موثره، اما به دست آوردن یکی به قیمت از دست دادن یکی دیگه چندان ارزشی نداره...
هردو باهم مکمل همدیگه هستن... هر کدوم بدون اونیکی نقصهایی داره... در کل تعادل باید برقرار باشه ... تنها چیزی که این ایام بهش اهمیت ندادم...
تصمیم گرفتم از فردا، از فردا نه،‌ از همین حالا که وب نویسی اولویت اولم نباشه ...


نوشته شده در دوشنبه 91/2/4ساعت 12:15 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >