سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

می نشینم روبرویش، تکیه می دهم بر دیوار. پشت به قبله و مقابل ضریح منورش.
چه می گویم؟ او، خود قبله است و همه در طوافش،‌ من نیز رو به قبله ای نشسته ام که قلب عالم امکان است.
بزرگ بانویی که پذیرای عاشقان و زائران است. خانه اش همیشه میهمان دارد،‌ غلغله است حریمش، در آمد و شدند زائران و مجاورانش، همیشه شلوغ است این مرقد شریف. آخر علاوه بر میهمانان خویش،‌ پذیرای زائران مادری بی نشان است با قبری گمشده.

آری،‌ می نشیم رو به ضریح و رخ بر دیوار سنگی می گذارم و خیره می شوم در جلال و جبروتش.
گروه گروه می آیند و می روند و زیارت می کنند این مضجع شریف را. از یاد می برم چه میخواستم و از برای کدام گرفتاری ام به حضورش آمده ام.
سکینه ای قلبم را فرا می گیرد و مرا احاطه میکند با آرامشی خاص. نمی دانم چرا این همه ازدحام و شلوغی آرامش بخش است؟
چشمهایم را روی هم می گذارم. صداها را رصد میکنم.

ضریح حضرت معصومه


- همهمه ای شنیده می شود، زیارتنامه می خوانند، خادم حرم مردم را راهنمایی میکند،‌
- شیون زنی که عرض حاجت می کند از دور و ناله می زند، به سختی شنیده می شود.
- صدای برخورد تسبیح و انگشترها به ضریح چونان تیشه زدن های فرهاد.
- مردی فریاد می زند، سلامتی امام زمان صلوات بلند ختم کن... حرم غرق صلوات می شود. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
آواها مختلفند...
گرمای محیط را خنکای نسیمی دلپذیر میکند که عطر ضریح را همراه دارد و  نوازش می دهد شامه ها را... به که چه احساس زلالی است...
چشم میگشایم تا ببینم چه می گذرد... سر بالا می آورم... آینه کاری زیر گنبد پر است از نورهای سبز و سپید...

آینه کاری حرم حضرت معصومه
آینه کاری ایوان بلندش، خورشید؛ پولک نقره نشانش ناهید
سبزی باغچه ها لطف نسیم نامش، حضرت معصومه.

وداع زائری با بی بی مرا متوجه خودش می کند... زوار دست به سینه و رو به ضریح به نشانه احترام آرام آرام قدم بر میدارند و خارج می شوند... جایشان را دیگر زائران پر میکنند و همین چرخه ادامه دارد... پایان ناپذیر است...
کودکی از شبکه های ضریح بالا می رود تا دستانش را به بالاترین نقطهء ممکن برساند، خودی نشان دهد، که به گمان کودکانه اش ارج و قرب همین است... رو به بابا میکند و می گوید آن بالا را زیارت کردم... این گوشه مردی زانو در آغوش گرفته است و به پهنای صورت اشک می ریزد... هق هق می کند، چقدر حزین است...
پدری طفلی در آغوش گرفته است و آمده است عرضه بدارد محضر بی بی و از همین خردسالی نامش را میان نوکران و کنیزان حضرتش ثبت نماید.
جوانی با کمک خادمی مادر کهنسالش را با ویلچر تا کنار ضریح می آورد، پسر جلوی پاهای مادر زانو بر زمین میگذارد. دستی بر دستان مادر و دستی دگر بر ضریح... مادر به ضریح می نگرد و فرزند به مادر...
مادر پس از دقایقی چشم بر میگرداند و پسر را نظاره می کند.
فرزندش لبخند بغض آلودی می زند و مادر تبسمی از عمق جان نثارش میکند. در این تبسم می شود تمام حرفهایش را شنید...
کلامش از نگاهش هویداست؟ با گوش دل شنید...
لبخندش حاکی از احساس رضایتش است و چشمان اشکبارش کلید بهشت است...
انگشتان دستش را حرکت می دهد... انگشتان فرزندش را با تمام قدرتی که به تن دارد می فشارد.  قطره اشکی از گوشهء چشمش سرازیر می شود... چه صحنهء با شکوهی است...
چشمان خادم حرم نیز چون من اشکبار است... به احترام این نمای زیبای عاشقانه و عارفانه می ایستم... مگر می شود چشم برداشت از مادر و فرزندی که چشم در چشم هم شده اند و دست در دست هم دارند... خنده بر لب و قطرات لرزان از دیدگانشان جاری است. مادر بهشت هدیه می دهد... فرزند بال و پر گرفته است... نمی داند چگونه سپاس گذاری مادرش را پشت لبهای بسته پاسخ دهد...
دلم برای مادرم تنگ می شود... به ضریح نزدیک می شوم و در دستانم می گیرمش،‌ صورت می چسبانم و بر قرآن بالای سرش خیره می شوم... برای مادرم دعا میکنم...

داخل ضریح حضرت معصومه

تو نیز چشمهایت را ببند و تصور کن خویشتن را در این بارگاه و مرقد نورانی... بخواه هر آنچه در دل داری... حس کن خود را در این حریم... باور کن، اعجاز این حریم که همواره بی حد است، چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است. 

من روی حرفهای خود اصرار می کنم
در مثنوی و درغزل اقرار میکنم
ما در کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری ات شدیم
بانو تمام کشور ما خاک زیرپات
مردان شهر نوکر و زن ها کنیزهات

پ.ن:
-بیا پیراهنم بو کن، هنوز عطر حرم دارد. فقط ایوان و سقا خانه و یک صحن کم دارد.
- التماس دعا


نوشته شده در دوشنبه 91/1/7ساعت 1:34 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )