سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

شهر ما پاک و تمیز است، زباله روی زباله جمع نمی شود، در جوی آب آشغال پر نمی شود، کوچه ها و خیابان ها بوی تعفن نمی دهد و احساس نا خوشایندی نداریم از گوشه و کنار شهر.
همه اینها را مرهون زحمات زحمتکشانی هستیم که روز و شب برای پاکیزگی شهرمان تلاش می کنند...
صبح و ظهر و شب، سرما و گرما و تعطیلاتی را که ما به خوشی و خرمی به گردش و تفریح به سر می بریم، این تلاشگران، بی وقفه برای پاکی و پاکیزگی محله ها و کوچه و خیابانها مشغول فعالیت اند.
اگر لحظاتی را پای صحبت آنها بگذرانی و پای حرفهایشان بنشینی، خواهی دید اکثرا چه صادقانه و مخلصانه و ساده و بی ریا،‌ بدون پیچیدگی خاصی در جامعه ما زندگی می کنند و هیچ ادعایی ندارند. پرکار و کم حرف اند...
آنقدر در هیاهوی پرتلاطم زندگانی ما گم هستند که حتی به خویش، اجازه یک سلام و احوالپرسی ساده را نیز نمی دهیم با کسی که اگر روزی نباشد، لحظه ای شهر را نمیتوانی تحمل کنی، خانه را نیز بوی متعفنی فرا خواهد گرفت که حاضر نیستی لحظه ای در آن نفس بکشی...
وقتی من و تو، در حق خانهء دوم خود جفا می کنیم، این رفتگران شهرداری هستند که پاکیزگی را دوباره به شهر باز می گردانند...

رفتگر شهرداری

آیا سحرگاه در خیابان چرخ زده ای؟ آیا در کوچه ها و محلات دور زده ای تا ببینی در ظلمات و تاریکی پس از نیمه شب،‌ تا هنگام سحر،‌ صدای خش و خش جاروی رفتگر شهرداری است که سکوت سنگین شب را می شکند و رشتهء تفکراتی که در آن غرق شده ای را پاره می کند، شاید با گوشه چشمی براندازش کنی و بی اهمیت از کنارش عبور کنی.
هیچ تامل کرده ای که اگر جای آن بودی... اصلا تصورش برایت سخت می شود که خودت را جای او بگذاری.... مگر شخصیتت قبول می کند؟ من و سوفوری؟ حاشا و کلّا...
تو برائت می جویی، من نمی پذیرم، آن یکی با شخصیتش جور نیست، برای این یکی اف دارد... پس چه کسی باید این وظیفهء‌ مهم را بر عهده گیرد؟ آیا نباید ممنون چنین شخصی باشیم که مسئولیت شاقی به عهده گرفته است تا من و تو کسر شانمان نشود؟
مگر این کار کسر شان دارد و آیا این انسان ساعی و تلاشگری که تلاش می کند یک لقمه نان حلال سر سفرهء خودش و خانواده اش ببرد گناهی مرتکب شده است که حتی حاظر نیستیم سلامی و خداقوتی نثارش کنیم؟
چه مسلمانی هستیم ما؟ پیامبر دست کارگر را می بوسید. هیچ به دستان پینه بسته شان دقیق شده ای؟ وقتی دست دراز می کنی به سویش، با دستپاچگی دستش را از درون دستکش نارنجی اش بیرون می آورد تا با تو دست بدهد،‌ آن هنگام که دست گرمش، دستانت را احاطه می کند، اولین چیزی که برایت محسوس می شود، زبری و پینه های دستانش است.
با محبت لبخندی نثارت می کند... در عمق چشمانش می توانی سپاس و قدردانی اش را بیابی... میرود غم هایش و زدوده می شود آلامش با همین سلام سادهء تو... دوباره دستکش را میپوشد بر دست و شروع به جارو کشیدن می کند... در توده ای از گرد و غبار گم می شود و در این هوای خاک آلود تنفس می کند و دم بر نمی آورد...
شده است نهر آبی را مسدود از زبانه ببینی و مسیر آب را باز نموده باشی؟ این خادمان، بارها اینکار را انجام می دهند. بویی که ما را منزجر می کند به جان می خرند تا به ما احساس ناخوشایندی دست ندهد. شاید بگویی خب حقوقش را می گیرند... تو چقدر حاضری بگیری تا این کار را انجام دهی؟ بسم الله... بفرما... استخدامش نیز آسان است... نیروهای شرکتی الی ماشاء الله استخدام می شوند و حق کوچکترین سهل انگاری در امور را ندارند... فکر نکنی منتی می توانی بر سرشان بگذاری. اگر دینی هم باشد، این دین بر گردن ماست نه ایشان...

بیایید زین پس به این قشر خدوم با دید بازتری نگاه کنیم... قدردان زحماتشان باشیم و با یک سلامی و احوال پرسی ساده ای، لبخندی بر لبانشان بنشانیم تا شاید اندکی خستگی و رنجوری از تنشان برود... مبادا فکر کنند غریب افتاده اند در این جامعه به اصطلاح تکنولوژیک و مدرن ما...


نوشته شده در یکشنبه 91/1/6ساعت 1:26 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )