سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

- مرتضی نمی تونی یه مشهد جور کنی بریم؟
- راستش مهدی خودمم دوست دارم برم. من میگردم، تو هم بگرد، هرکدوم زودتر جور شد بریم.
- باشه. پایه ام.
مرتضی حبیبی از دوستان نزدیکم در زمان خدمت سربازی بود و هست. که قصد کردیم یک سفر مشهد با هم برویم و زیارتی کرده باشیم. علاقه به همسفری با هم نیز بر شوق این مسافرت فزوده بود.
پس از چند روز مرتضی به سراغم آمد و گفت: مشهد میری؟
خوشحال شدم و گفتم: جور شد؟
- آره. هفتهء‌ دیگه شب عید.
- ایول. چقد میشه هزینه اش؟
- ده هزار تومن.
- ؟!!! چی ؟ ده هزار؟
- آره دیگه. ده تومن بده.
فکر کردم لابد علی الحساب است و الباقی اش را نیز بعدا خواهند گرفت. خلاصه پول را دادم و گفت فلان موقع فلان ساعت فلان جا باش. خداحافظی کردیم.
هفتهء‌ بعد اسباب و وسایل را آماده کردم و در زمان معهود در مکان مقرر حاضر گشتیم. البته این نکته را هم بگویم که یکی از همخدمتی هایم را نیز ثبت نام کردم. اسمش مرتضی اکبری بود. می دانستم که اگر ماجرای مسافرت را بگویم دلگیر می شود که چرا مرا بی خبر گذاشتید.
القصه، داخل اتوبوس شدیم و در صندلی های کنار یکدیگر نشستیم. من و اکبری با هم و حیبی با یکی از آشناهایش نیز کنار همدیگر.
کاروانیان کامل شدند و حرکت کردیم. شروع کردیم به صحبت و گفتگو... بنا بود صبح عید در مشهد باشیم.
از گرمسار که گذشتیم، متوجه چیز عجیبی شدیم و آن این بود که کاروانیان خیلی با هم صمیمی بودند. رفت و آمدها و صحبت ها حاکی از روابط گرمشان با یکدیگر بود، گویی ما سه نفر غریب بودیم در این جمع. از بنده خدایی که کنار مرتضی حبیبی نشسته بود پرسیدم. این کاروان مربوط به هیئت یا ارگانی چیزی است؟ گفت: چطور؟
- آخه اینا خیلی با هم جور هستن و بگو بخند دارن. قضیه چیه؟
- آهان. آره. مال اداره .... . مگه شما نمی دونستید؟
- یعنی کارمنداش رو داره میبره مشهد؟
- بله.
- یعنی هزینه کمی که گرفتن بابت همینه؟ بقیه اش رو اداره شون میده؟
- آره. اینجوریه.
انگار آب سردی بر پیکرهء‌ هر سه مان ریختند. نگاهی سوالی به حبیبی انداختم و او نیز با بالا انداختن شانه هایش،‌ دم از بی اطلاعی زد.
دو باره رو به آن بنده خدا کرده و گفتم: حالا باید چه کنیم؟ ما نمی بایست در این کاروان باشیم. یا لااقل تمام هزینه های سهم خود را بپردازیم.
گفت: نمی دونم. مسئول کاروان همونیه که داره رانندگی می کنه. معاون اداره ست. نذر داره که تو رانندگی کمک کنه. شوفری میکنه. اگه میخوای وقتی که تو سرخه نیگه داشت برو باهاش صحبت کن.
در حالت پژمردگی فرو رفتیم و می گفتیم و می شنیدیم از خاطرات و گذشته و ... شخصی در همین حین از کنارم عبور کرد و با شانه ام برخورد کرد. نگاهش کردم. معذرت خواهی کرد و رفت قسمت انتهایی اتوبوس دراز کشید و پرده را نیز.
اتوبوس در سرخه ایستاد. پیاده شدیم برای شام و نماز. از پی راننده گشتم. اما نیافتمش. سوال کردم. پاسخ دادند: خسته بود، وسط راه یه لحظه نیگه داشتیم رفت عقب خوابید.
تازه متوجه شدم کسی که رفته بود...
پس از شام بیدار شد و بیرون آمد. سریع از پی وی دویدم. میرفت به سمت وضوخانه. صدایش کردم... ایستاد... شروع به عرض ماوقع کردم از اینکه ما غریبه ایم و... که دستش را بالا آورد به نشانه اینکه هیچ مگو. گفت اشکالی ندارد. گفتم آخر.... و باز کلامم را قطع کرد و گفت میدانم. شما میهمان من هستید...

متعجبانه بازگشتم. دوستان را آگاه ساختم از آنچه گذشت. و آنها نیز متحیر شدند و دیگر ناراحتیشان بر طرف شد.

سفرنامه مشهد

به مشهد رسیدیم صبح عید... هتل، عالی، امکانات و پذیرایی بسیار خوب. زیارت که نگو و نپرس. دوستان نیز بسیار مسرور بودند و اذعان کردند که چنین زیارتی تا بحال روزیشان نشده بود... ماجرا ها داشت این سفرمان که مجال گفتنش نیست. فقط همین را بگویم به محض اولین ورودم به حرم، شاید پس از ده دقیقه، حاجتم بر آورده شد.شخصی را که ماه ها در قم به دنبالش بودم تا مشکلم را حل کند، در حرم یافتم در حالی که او گره از کارم گشود.... بماند که چه شد و چه گذشت...

چند روز خوب و خوش طی شد و به سمت وطن عزیمت کردیم...

به دامغان رسیدیم. نمیدانم نهار بود و یا شام. اما پس از صرف غذا به طبقه فوقانی محل غذا خوری رفتم از پی رفقا... جمع کاروانیان را جمع دیدم و مشغول گفتگو. من نیز کناری جلوس کردم برای بهره از این صحبتها. مسئول کاروان شروع به صحبت کرد:
شاید این سوال براتون پیش اومده باشه که من همیشه سه چهارتا صندلی اتوبوس رو خالی میذاشتم و میرفتیم زیارت مشهد یا هرجا. چی شده که اینسری کامل پر کردم اتوبوس رو؟
راستش ایندفعه هم این قصد رو داشتم. روی میزم اسم چند نفر برام غریب بود. اسمشون رو خط زدم. همین سه تا جوونی که با ما اومدن ... اما یادم رفت بهشون بگم... بعد از اینکه راه افتادیم متوجه شدم که چه اشتباهی کردم... تو راه به این فکر می کردم که چطوری بهشون بگم که شرمنده نشم... داشتم رانندگی می کردم که یهو خوابم گرفت... قبل از اینکه بیام استراحت کرده بودم اما وسط رانندگی یه آن چشام سنگین شد... نگه داشتم و رفتم عقب خوابیدم... همین که خوابم برد بابای شهیدمو  تو خواب دیدم... به والله از اون سالی که شهید شده بود تو خوابم نیومده بود... بهم گفت این سه نفر رو خط نزن. گفتم بهش آخه نمیشه... من همیشه سه تا جا خالی میزارم... گفت بهت میگم با اینا کاری نداشته باش... اینا مهمونای من هستن... بزار بیان. از خواب پا شدم. حالم به کل عوض شد. داشتم میرفتم نماز بخونم که یکی از این جوونا اومد پیشم و گفت که ما اضافه سوار شدیم و حق ما نبود که بیاییم این سفرو... فهمیدیم که خوابم درست بوده... بهش گفتم اشکال نداره... بغضم گرفت... فقط گریه می کردم بین نماز... گفتم تو رو خدا با کیا همسفر شدیم... چه سعادتی دارن اونا... چه توفیقی قسمت ما شد که ...

وقتی اینها را شنیدم آرام برخواستم، بدون اینکه متوجهم شوند به طبقه پایین رفتم و یکراست سوار اتوبوس شدم. حبیبی و اکبری هم آمدند، حال مرا دیدند و برایشان سوال شد که چرا اینگونه ام؟ ماجرا را برایشان تعریف کردم... آنها هم همچون من متحیر شدند و در خود فرو رفتند... انتهای اتوبوس نشستیم و فقط بغض کردیم. جرات گریه نداشتیم...

مدتی مدید است از آن ماجرا می گذرد. مدتهاست مشهدت نیامده ام. وقتی یک شهید واسطهء چنین خیری می شود و میهمان میکند ما را در ضیافت زیارت حرمت، چگونه چنین توقعی از تو نداشته باشیم که باری دگر میهمان حریم با صفای بهشتی ات نکنی مان؟
آیا غیر از این است که اگر طلب نکنی کسی زائر مشهدالرضایت نمی شود و اگر نخوانی کسی را هرگز در حریمت قدم نخواهد گذاشت؟

چه کرده ایم تا این اندازه نالایق شده ایم؟ لایقمان کن. زائرمان کن. کبوترمان کن. آقا بهشتیمان کن...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/3ساعت 2:3 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )