سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

سلام مهدی جان؛
می خواهم از لحظهء آشنایی با تو بگویم.

سلام کردم، گفت: به به، سلااااام شهید مهدی رضایی. با چهره ای گشاده رو به سویم آمد و روبوسی کرد، لبخندی پر از تعجب و علامت سوال تحویلش دادم. برایم تعجب برانگیز بود که کسی اینگونه خطابم کند. دوباره تکرارش کرد: شهید مهدی رضایی چه خبر؟ و مرا هاج و واج تر در افکار و اوهام فرو برد و رفت.

دقایقی چشمانم را به گلهای قالی دوختم و این نام را تحلیل نمودم.

از اتاق بیرون آمد، چیزی بین دستانش بود، پیشتر آمد. هدیه ای را با کاغذ رنگی برایم کادو پیچ کرده بود. افکارم را پاره و شگفت زده ام کرد. کادو را آرام باز و با متانت از کادو بیرون کشیدم، دو جلد کتاب کوچک، «اکسیر زندگی».

یکی از کتابها را باز کردم، به صفحه اول اعتنا نکردم و ورق زدم، در صفحه دوم چشمم به دو اسکناس تا نخورده خورد، سرم را آرام بالا آوردم و لبخندی تحویلش دادم، گفت یکی هدیهء من است و دیگری هدیهء مادرش.

در حالی که اسکناس ها را بر می داشتم، گفتم: مادرش؟؟؟!!! و ناگاه چششم به چهره ات افتاد در آسمانی نارنجی و دلگیر بر روی لاله زاری سرخ.

شهید مهدی رضایی

او رفت تا مرا با تو تنها بگذارد. مات و مبهوت در عمق چشمانت فرو رفتم، و صفحات را یکی یکی کنار زدم تا اکسیر زندگانی ات سر بکشم، شاید بتوانم راه جاودانه شدن را از تو بیاموزم.

پ.ن:
- برای دریافت کتاب اکسیر زندگی به سایت لاله سرخ مراجعه کنید.


نوشته شده در شنبه 90/10/10ساعت 8:4 عصر توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )