سلام مهدی جان؛ سلام کردم، گفت: به به، سلااااام شهید مهدی رضایی. با چهره ای گشاده رو به سویم آمد و روبوسی کرد، لبخندی پر از تعجب و علامت سوال تحویلش دادم. برایم تعجب برانگیز بود که کسی اینگونه خطابم کند. دوباره تکرارش کرد: شهید مهدی رضایی چه خبر؟ و مرا هاج و واج تر در افکار و اوهام فرو برد و رفت. دقایقی چشمانم را به گلهای قالی دوختم و این نام را تحلیل نمودم. او رفت تا مرا با تو تنها بگذارد. مات و مبهوت در عمق چشمانت فرو رفتم، و صفحات را یکی یکی کنار زدم تا اکسیر زندگانی ات سر بکشم، شاید بتوانم راه جاودانه شدن را از تو بیاموزم. پ.ن:
می خواهم از لحظهء آشنایی با تو بگویم.
از اتاق بیرون آمد، چیزی بین دستانش بود، پیشتر آمد. هدیه ای را با کاغذ رنگی برایم کادو پیچ کرده بود. افکارم را پاره و شگفت زده ام کرد. کادو را آرام باز و با متانت از کادو بیرون کشیدم، دو جلد کتاب کوچک، «اکسیر زندگی».
یکی از کتابها را باز کردم، به صفحه اول اعتنا نکردم و ورق زدم، در صفحه دوم چشمم به دو اسکناس تا نخورده خورد، سرم را آرام بالا آوردم و لبخندی تحویلش دادم، گفت یکی هدیهء من است و دیگری هدیهء مادرش.
در حالی که اسکناس ها را بر می داشتم، گفتم: مادرش؟؟؟!!! و ناگاه چششم به چهره ات افتاد در آسمانی نارنجی و دلگیر بر روی لاله زاری سرخ.
- برای دریافت کتاب اکسیر زندگی به سایت لاله سرخ مراجعه کنید.