سفارش تبلیغ
صبا ویژن


« هوالاوّل »

به پدر خبر دهید...
بگویید مادر برخواسته...
شاید شفا یافته ...
در تنور نان پخته ...
امروز او تمام کارهای خانه کرده ...
خودش را بهر ما پروانه کرده...
گرفت امروز ما را او در آغوش
و موهای مرا با دستهایش شانه کرده ...
...
یعنی پایان یافت تمام درد و رنجهامان؟
براستی دیگر اندوه و غصه رخت بر خواهد بست؟
دیگر کنج حجره زانوی غم در آغوش نخواهیم گرفت؟
...
اما...
اگر خوب شده پس چرا...
پس چرا بازهم دست به دیوار می گیرد؟ و پهلویش را ...
بازوانش چرا می لرزد؟
گویی دوباره...
دوباره به دشت سینهء او گل سرخی نشسته...
چرا هنوز هم رو از پدر می گیرد؟
شاید هنوز هم خجالت می کشد پدر ببیند جای دستهای نامحرمی که ردی از کبودی بر صورتش انداخته...
برادرم گاهی کابوس آن روز را می بیند که میان کوچه ها ...
نامردی به سویشان آمد و مادر، برادرم را زیر چادر پنهان نمود...
داد و فریاد می کرد سیاهی ...
برگه ای را از دست مادر کشید و ... ناگهان مادر نقش زمین شد ...
و برادرم چون بید میلرزد زمانی که به یاد می آورد آن واقعه را...
آخر ندیده بود که با وی چنین کنند... همیشه بر دوش پدر بزرگمان می نشست و اگر زمین می خورد ...
پدر بزرگ او را گرم در آغوش می گرفت و می بوسید...
اما پس از سفر پدربزرگمان به آسمانها...
با مادر به بیت الاحزان می رفتیم و آنجا عزاداری می نمودیم...
اما آنجا را نیز ویران کردند همچون درب خانه مان...
حال گوشه ای می نشینیم و آرام آرام اشک می ریزیم که مبادا صدایمان بلند شود و همسایه ها آزرده شوند...
پس از پدربزرگ دیگر روی خوش ندیدیم...
امروز مادر از بستر بیماری برخواست و ما دوباره امیدوار شدیم...
خوشحالیم دوام چندانی نداشت...
مرا نزد خود نشاند و بغچه ای را در مقابلم باز کرد...
چیزهایی گفت و نشانم داد که ...
که انگار خاک یتیمی بر سرم ریختند ...
گویا دارد محیای رفتن می شود...
همه سفارشهایش را کرد...
وصیتهای آخر را...
گفت که باید همسنگر پدر باشم. یار و غمخوار برادران شوم و از این پس جای مادر باشم...
امروز چشممانش به صندوق چوبی میان حیات افتاد...
پس از مدتها لبخند زد...
اما ما پژمرده می شویم...
وقتی که نظاره گر تابوتی هستیم که مادر سفارش ساختش را داده...

فاطمه

کار خونه ات پای من...
به شرط اینکه بمونی...
یعنی میشه دوباره منو رو زانوت بشونی؟
تن من میلرزه تا لرزه می گیره بازوهات
چندماهه چشام ندید وایسی خودت رو زانوهات
تو که آشفته تر از چشم پریشون منی...
به موهام نگاه نکن...
شونه نمی دم بزنی...

«السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده»


نوشته شده در یکشنبه 91/2/3ساعت 1:39 صبح توسط محمدمهدی . ر نظرات ( )